۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

خیال




بارون میباره ، صدای نم نم بارون که بنظرم یکی از بهترین سمفونی های دنیاست همه جا رو پر کرده
اما من فقط صداش رو میشنوم و برخورد قطراتش رو با روحم احساس میکنم
خدا کنه همینطور بباره ، خدا کنه همه زشتی ها و سیاهی ها ، تمام گرد و غبار رو با خودش ببره ، خدا کنه بباره .
بارون که میاد دل آدم آروم میگیره انگار مطمئن میشی که تمام سیاهی ها پاک میشن از صورت آسمون .
دوباره آبی ، آبی ، آبی ...، پاک ِ پاک از هر غبار
وقتی اون نقاب سیاه رو از صورتش برمیداره ، قشنگتر میشه

وقتی توی یه شهر شلوغ و پر از دود و خستگی زندگی میکنی دیدن بارون یا یه تیکه ابر زیبا از بالای آجرهای دیوار ، یا یه دونه ستاره کوچولو که نمی دونم چه جوری توی این همه دود و دم هنوز جلوه گری میکنه ، غنیمته

با بارون آدم احساس زنده بودن میکنه ، انگار طبیعت هنوز در شهر ما جریان داره ، بارون به نظر، تنها میراث طبیعت ِ که برا ی شهر آلوده ی ما باقی مانده .

ایکاش من هم میتونستم تمام لایه های وجودم رو به زیر بارون ببرم ، کاشکی بشه ...
خدا رو شکر به خاطر هر دانه اش هزاران بار شکر
این باران زیبا خبر از بارانی میده که بر جانها میباره ، بارانی که جانها را برا ی همیشه در ترنمی خوش باقی میگذارد و زمین وجودمان را تر میکند ، انگار بارن میدونه چی میگم ، داره تندتر از پیش میباره .زمزمه میکنم :

به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر بود ، آنچنان که پای بر برف فرو میشود بر عشق فرو میشد

بگذار فکر کنم
باران برا ی من میبارد
و صبح روشنی اش را به چشمانم میبخشد
بگذار خیال کنم، باد، دست به موهایم میکشد
و غنچه های نیمه باز به من نگاه میکنند
بگذار خیال کنم ....