۱۳۸۷ تیر ۱۱, سه‌شنبه

درخت هلو



این داستان بهمن 85 نوشته شده . برای ویژه نامه بهاری هم فرستادمش نمی دونم خوندید یا نه . در هر حال دوست داشتم بخونیدش و اگه خواستید نظر بدید. خیلی جالبه برام وقتی نوشته های قدیمی خودم رو میخونم ، اینکه چقدر طرز فکرم یا لحن گفتنم توی این مدت تغییر کرده . بامزه است !

-----------------------------------------------------------------


بازار شلوغ بود . بوی اسفند ، تنگ های پر از ماهی ، سبزه هایی که تازه قد کشیده بودند و بچه ای ، که به آنها زل زده بود .مادر برای رفتن عجله داشت و کودک برای ماندن . دست کودک بود و کشش مادر .
موقع ردشدن از جلوی میوه فروشی ، چیزی توجه مادر را جلب کرد ._ هلوی تازه جنوب _ الان که فصل هلو نیست . میوه فروش هنوز این حرف را نشنیده بود که گفت : خانم همین یک صندوق رو داریم ، جنسش اعلاست . نگاه بچه مبهوت ِ هلوی درشت روی صندوق شده بود ، مادر برای این جور چیزها پول نداشت . _ شکم گرسنه که با هلو سیر نمیشه ، بیا بریم بچه _
اما بچه دلش میخواست بعد مدتها دوباره این طعم را حس کند ._ بیا بریم دیگه _ فروشنده نگاه بچه را دید . _ بیا خواهرم نظرش رو گرفته دیگه _ حالا هلوی درشت توی دست بچه بود ، آماده گاز زدن . دیگر هیچ کدام از مغازه های ماهی و سبزه فروشی که از جلویش رد می شدند برایش مهم نبود . دلش میخواست تا ابد به هلو نگاه کند . _بخور دیگه بچه الان باید سوار اتوبوس بشیم ، شلوغه می افته زمین گم میشه ها _
بچه ترجیح می داد هلو را در شکمش نگه دارد تا اینکه از دستش بدهد . با ولع تمام شروع کرد به خوردن ، دیگر چیزی به ایستگاه نمانده بود . سریعتر از آن چیزی که انتظار داشت تمام شد ، حالا کف دست بچه فقط یک هسته باقی مانده بود . دلش میخواست هسته را تا آخر عمرش نگه دارد ، یادگار آن هلوی خوشگل و درشت . _ اونو بده به من _ هسته هلو افتاده بود کنار خیابان .
تا مدتها زیر لگدهای آدمها سرگردان بود ، تا بلاخره به جایی رسید که دیگر هیچ کس نتوانست از آنجا بیرونش کند . روی خاک .
چه آرامشی بود برای آن هسته کوچولو . خسته بود از سرگردانی ، دلش می خواست تا ابد اینجا روی خاک ، زیر آفتاب ، باقی بماند و ماند . یک روز صبح زود که انگار همه آدمها یادشان رفته بود که صبح شده و باید بروند سر کار . یک سکوت عجیب و صدای خش خش آرام چیزی . _ وای اینجا کجاست ، تو چقدر درخشان و گرمی . چه آبی ِ بیکرانی ، اون سفیدها دیگه چی هستن . وای اینها رو چقدر بلند و بزرگن ، دستشون میرسه به آسمون ، ببخشید اسم شما چیه ؟ _
پوسته چوبی شکسته بود ، چیزی باریک و سبز رنگ از شکستگی بیرون آمده بود . امروز، روز اول بهار و اولین روز زندگی هلو .
طبیعت از انسانها مهربانترست ، جوانه کوچک که هیچ گاه مادر و پدر و خواهران و برادرانش را ندیده بود ، حالا فرزند چنار و افرا و سپیدار و تمام درختهای اطرافش بود . جوانه بزرگ و بزرگتر می شد ، برهنه زیر انگشتان آفتاب ، سرود خوان با پرستوها و رقصان با باد .
هوا تازه روشن شده بود ، با صداهایی عجیب و غریب از خواب بیدار شد . آدمهایی که با عجله به سمتی می رفتند ، آسمانی که چندان آبی نبود و هوایی که بوی تازگی نمی داد . _ این همه آدم امروز یکدفعه از کجا اومدن؟ _ جوانه تازه داشت دنیای اطرافش را
می شناخت .
تنهایی مرگ آورترین آفت است ، اما جوانه تنها نبود یعنی درختهای کهن سال اطرافش نمی گذاشتند ، اما جوانه تنها بود ، خیلی تنها .
چون هیچ کس مثل او نبود . همه جوانه ها و نهالها از درختهای همین اطراف یا خیلی دور ، ازخیابانهای پشتی بودند .
_اما من از کجا اومدم چرا اینجا هیچ کس شبیه من نیست _ زمان می گذشت و گذشت روزها به تدریج سوالهای او را هم با خود
می برد. حالا دیگر جوانه نهال بود و تنهایی جزئی از زندگی او ، اتفاقی بسیار معمولی و عادی . دیگر به همه چیز عادت کرده بود ، به فصل ها که با سرعت می آمدند و می رفتند ، به آدمها ، که هیچ گاه نفهمیده بودند کنار خیابانی که هر روز از کنار آن می گذرند نهالی روییده ، به کودکانی که هر از گاه شیطنتشان به جان او می افتاد و ساقه هایش را تا مرز شکسته شدن خم می کردند و زخم هایی که بر تنش یادگاری می شدند .
همه چیز عادی و یکنواخت ، فقط آسمان برایش چیز دیگری بود . تنها لذتش خیره شدن به آسمان بود ، روز و شب .
_ من حتما از اونجا اومدم _ یکبار این حرف را به درختهای بزرگتر گفته بود و همه مسخره اش کرده بودند . به خاطر همین دیگر به هیچ کس این موضوع را نگفت ولی همیشه در دل مطمئن بود :_ چیزی از من اونجاست ، مطمئنم ._
بهار بود ، پرنده ها دوباره برگشته بودند . دنبال ساختن لانه .همه درختها آغوششان را برای پرنده ها باز کرده بودند ، اما درخت هلو.
چنار جوان ، نزدیکترین دوستش : _نمی خوای به پرنده ای جا بدی؟ _
_نه! ، اونها فقط شلوغ می کنن و آرامشم رو به هم می ریزن _ آنقدر با بی میلی جواب داد که چنار دلیلی برای اصرار نداشت .
چند هفته ای از برگشتن پرنده ها می گذشت ، درخت هلو زل زده بود به پرنده ها ، می دید که با چه شور و شوقی از درختی به درختی می پریدند ، لانه می ساختند و آواز می خواندند. اما هیچ کس حق نداشت روی شاخه های هلو بنشیند ، چون هلو نمی خواست.
یک روز صبح پرنده کوچکی که تا به حال آن طرفها ندیده بود توجه اش را جلب کرد . پرنده شبیه هیچ کدام از پرنده هایی که هر سال به اینجا می آمدند ، نبود . شاخه ها پر از لانه و پرنده ، جایی برای او باقی نمانده بود . از صبح از شاخه ای به شاخه ای ، از درختی به درختی می پرید تا شاید بتواند جایی برای ماندن پیدا کند اما جایی نبود ، درخت هلو هم از جستجوی بی نتیجه او خسته شد ، دیگر حوصله دنبال کردنش را نداشت . ظهر بود وآفتاب مستقیم . ناگهان سنگینی ای روی یکی از شاخه هایش حس کرد .
_ هی چیکار می کنی ، مگه نمی دونی کسی حق نداره روی شاخه های من بشینه _ پرنده کوچولو خسته تر از آن بود که بتواند جوابش را بدهد ، صدای نفس نفس زدنش نمی گذاشت کلمات به هم بچسبند . درخت دلش به حال پرنده سوخت . از صبح سرگردانی او را دیده بود ، شاید با او احساس همدردی می کرد . _ اشکال نداره میتونی روی شاخه های من استراحت کنی _ حضور یک پرنده روی درخت هلو توجه همه درختها را جلب کرده بود .
_ اون که هیچ کس رو به خودش راه نمی داد _ _ حتما دلش به حال اون پرنده سوخته _ _ هلو و دلسوزی؟_ حرفهایی بود که بین درختها ردو بدل می شد . هلو نگاه درختها را می دید و منظورشان را می دانست . سعی کرد دوباره مثل قبل رفتار کند . با لحنی محکم به پرنده گفت : _خستگیت که در رفت باید بری یه جای دیگه ها _ پرنده حال جواب دادن هم نداشت ، شاید اصلا نشنید که هلو چه گفت . پرنده روی شاخه های هلو خوابیده بود ، آرام و بی صدا . اما درون هلو غوغایی به پا بود .
_ این کیه اومده روی شاخه های تو نشسته _ _نمی دونم _ _ مگه نگفتی من تنها اومدم و تنها میرم ، پس چی شد ؟_ _ نه اون فقط داره استراحت می کنه بعدش میره _ اگه موند چی ؟ _ _ من ترسی ندارم _ _ یعنی تو میخوای خلوت چندین ساله ات رو به یه پرنده جیغ جیغو بفروشی _ _ نه ! _ _ شاید همه حرفات الکی بوده ، مگه نمی گفتی من از جنس اینها نیستم پس این کیه که اومده کنار تو _
_ نه _ _ نمی دونم _ _ من نمی دونم _ _ نمی دونم !_
هلو به آسمان زل زده بود ، پرنده هنوز خواب بود . سوالهای بیشمار و بی پاسخ تمام وجودش را گرفته بود . _ خیلی ممنونم از اینکه به من اجازه دادید روی شاخه تون بشینم _ اصلا متوجه بیدار شدن پرنده نشده بود . پرنده داشت به اطراف نگاه می انداخت .
_ باز هم ممنونم _ و آماده این شد که پرواز کند . _ اما چیزی به غروب نمونده _ خودش از گفتن این جمله شوکه شد . _ یعنی میتونم امشب اینجا بمونم ! ، وای ممنونم _ درخت جوابی نداد . _ این چه حرفی بود که من گفتم _ _ یک شب که هزار شب نمیشه _ _ خسته نباشی این بود اون خلوت نفوذ ناپذیر _
_ آخه خلوت با کی ، با چی ؟ ، این چه خلوتیه که من رو از خودم بودن محروم می کنه _
پرنده پر حرف بود ، هرچه می گفت ، درخت تنها با سکوت جوابش را می داد . بلاخره پرنده هم خسته شد و دیگر حرفی نزد .
شب بود نصفه شب . همه درختها و پرنده ها ، همه دنیا در خواب و آسمان پر از ستاره . هلو عاشق این موقع ها بود . با آسمان با ستاره ها حرف می زد ، حس می کرد تک تک آن ستاره ها درون او هم هستند ، به همان درخشانی . آسمان برایش برایش تصویر بزرگی از دل کوچکش .
_ شما هم ستاره ها رو دوست دارید _ درخت هلو جا خورد . _ این کیه دیگه _ نگاهش به شاخه خودش افتاد ، پرنده بود . در خت می خواست که با کسی حرف بزند . _ خب آره _
_ منم ستاره ها رو خیلی دوست دارم همیشه شبا بیدار می مونم تا به اونها نگاه کنم ولی هیچ وقت اینو به دوستام نگفتم ،
چون مسخره ام می کنند . درخت خنده اش گرفت . _ چرا می خندی ؟_ انگار از خنده درخت ناراحت شده بود . _ نه ، نه ، یاد خودم افتادم ، من هم به دوستام گفتم که مال اینجا نیستم ، خونه من تو آسمونه ، ولی اونها فقط منو مسخره کردن _
یکدفعه سکوت شد . یک حس قوی آشنایی بین درخت و پرنده جاری شد .
_ تو اینجا چیکار می کنی ، من تا به حال پرنده ای شبیه تو ندیده بودم ، چرا تنهایی ؟_ _ ما یه دسته بزرگ بودیم داشتیم بر می گشتیم جنوب اما من توی راه گم شدم ._ _ جنوب ، این اسم چقدر برای من آشناست _
_ تو اینجا چیکار می کنی ، من هم درختی شبیه تو اینجا ندیدم _ درخت سکوت کرد ، پرنده فکر کرد ناراحت شده ، اما درخت ادامه داد : _نمی دونم ، از موقعی که چشم باز کردم اینجا بودم ، هیچ کس نمی دونه من چه جوری اومدم اینجا ، اما راستش رو بخوای من مطمئنم که از آسمون اومدم ! _ و هر دو زدند زیر خنده .
وقتی هر دو ساکت شدند پرنده پرسید : _ راستی چرا تو اجازه نمی دی کسی روی شاخه هات لونه بسازه _
_ می ترسم _ _ می ترسی ؟ از چی ؟ _ _ از اینکه شاخه هام قوی نباشه ، از اینکه نتونم سنگینی لونه هاتون رو تحمل کنم _ _ ولی تو شاخه های خیلی قویی داری ، من اینطور فکر نمی کنم _ _ نه راستش رو بخوای ....._ _ خب بگو ، چی ؟ _
_ از زمستون می ترسم _ _ چرا؟ من فکر نمی کنم اینجا زمستونا خیلی سرد بشه _ _ نه از اینکه پرنده هایی که روی شاخه هام لونه ساختن کوچ کنن ، از اینکه تنها بمونم ، من تنها ، هستم ، دلم نمی خواد با وابسته شدن و بعد کوچ تنهاتر بشم _
پرنده سکوت کرد ، تا به حال اینطوری در مورد درختهایی که روی شاخه هاشون لانه می ساخت فکر نکرده بود .
هر دو سکوت کردند ، تا صبح . درخت تصمیمش را گرفته بود ، وقتی پرنده بیدار شد ، گفت : _ تا هر وقت بخوای میتونی روی شاخه های من بمونی _ _ واقعا ! ممنونم _ هنوز چند لحظه نگذشته بود که پرنده شروع به پرواز کرد . _ کجا میری ؟ _ _ می خوام چوب خشک جمع کنم ، می خوام لونه درست کنم _ درخت خوشحال بود ، خوشحال تر از پرنده . با تمام وجود تلاش پرنده را برای لانه ساختن تماشا می کرد ، لذت بخش ترین لحظات در تمام عمرش . درختهای دیگر مبهوت هلو و پرنده بودند . _ چطور به این سرعت نظرش عوض شد . _ _ بابا همش فیلم بود _
کار ساخت لانه تا ظهر تمام شد . درخت احساس تعلق می کرد ، وابسته شده بود اما از این وابستگی لذت میبرد .
حتی از دیر کردن پرنده هم نگران می شد. چند هفته ای بود که درخت روز و شبشان را با هم می گذراندند .
یک شب ، نیمه شب که هر دو به ستاره ها خیره شده بودند ، پرنده گفت : _ شاخه های تو هر روز دارن بزرگتر و گسترده تر میشن حیف نیست فقط لونه من اینجا باشه . _ نه _ پرنده انتظار این جواب سریع و محکم را داشت .
_ خب بذار برات یه چیزی تعریف کنم ، چند سال پیش وقتی خیلی بچه بودم ، موقعی که به جنوب کوچ کرده بودیم ، یکبار روی یه درخت خیلی بزرگ و قدیمی با پدر و مادرم لونه ساختیم ، اون درخت خیلی شبیه تو بود اما بزرگتر و مسن تر . یه روز شنیدم که داشت به نهال جوان نزدیکش می گفت : آغوش گسترده تر می تونه پناهگاه افراد بیشتری باشه ، شاید به همشون دل ببندی و بعد موقع کوچ مجبور بشی از همشون دل بکنی ، شاید دلتنگ بشی اما یادت باشه تا چیزی ندی نمی تونی چیزی بدست بیاری ، تو آغوش بازت رو به پرنده ها دادی و اونها هم تن گرم خودشون رو . چی از این با ارزش تره . اگر آغوشت رو ببندی اگردلبسته نشی
هیچ وقت نمی تونی لذت زندگی کردن رو بفهمی حتی اگر هیچ وقت درد دوری رو تجربه نکنی . _
پرنده ساکت شد . درخت به فکر فرو رفته بود ، تا صبح بدون اینکه کلمه ای حرف بزند . چیزی درون درخت بیدار شده بود ، یک حس پیوند عظیم با آن درخت کهن سال .
تابستان بود ، درخت تازه از خواب بیدار شده بود ، نگاه متعجب و خوشحال پرنده را دید . _ چی شده ؟ _
شاخه ها پر از هلو شده بود ، این اولین بار بود که درخت میوه می داد . حتی از میان آدمهایی که هر روز بی تفاوت از کنار درخت می گذشتند برخی نگاهشان خیره به درخت می ماند .
حس خوبی داشت ، احساس آنکه چیزی از وجود خود را به بقیه هدیه کنی . همه درختها و پرنده ها مبهوت شده بودند .
آنروز، درخت ، خوشبخت ترین درخت روی زمین بود . دیگر فکر نمی کرد که از آسمان آمده ، مطمئن بود که آسمان را به زمین آورده . درخت و پرنده ، درختها و پرنده ها و شادی و حیرت .
زمان می گذشت و می گذشت . یک روز صبح پرنده بی مقدمه گفت : _ من امروز باید برم _ _کجا؟ _ _ باید برم یه جای گرم هوا دیگه داره سرد میشه _ _ اما ..._ _ می دونم ، برای من هم سخته ولی باید برم ، زندگی من با کوچ پیوند خورده ، باید دائم از جایی به جای دیگه برم ، همونطور که زندگی تو اینجا ایستادن و زیستنه _ درخت انتظار چنین روزی را داشت و هر روز که هوا سردتر میشد ، دلهره اش بیشتر . اما الان ساکت بود و آرام . بدون آنکه حرفی بزند پرنده را در آغوش کشید .
درخت تا غروب به آنجایی از خط افق که سایه پرنده از آن ناپدید شد ، زل زده بود ، بی هیچ کلامی .
روزها می گذشتند و درختها از هلو تنها سکوت می شنیدند . فقط سکوت .
هوا تازه گرمتر شده بود ولی هنور سوز داشت . کودکی همراه پدرش از خیابان رد می شد ، یک دست کیسه ای پر از آب با یک ماهی طلایی کوچولو و دست دیگر در دست پدر . پدر نگاهش به درخت افتاد. _ چه جالب ، هلو ! اونهم این وقت سال!_ و کودک با تعجبی بیشتر :
_ بابا آسمون رو نگاه کن ، اینا یه دسته از همون پرنده های جنوبی هستن که توی تلویزیون نشون می داد. اما اینجا چیکار می کنن!_



3 نظر:

parnian گفت...

داستان قشنگي بود ،‌داستان درخت هلو .
شبيه داستان ما آدما بود ،‌نه ؟
شبيه داستان زندگي بود
خيلي قشنگ بود .

هدی گفت...

داستان زیبایی بود. اولین بار بود که می خوندمش. از این قسمت نوشته ات خوشم امد: " آغوش گسترده تر می تونه پناهگاه افراد بیشتری باشه ، شاید به همشون دل ببندی و بعد موقع کوچ مجبور بشی از همشون دل بکنی ، شاید دلتنگ بشی اما یادت باشه تا چیزی ندی نمی تونی چیزی بدست بیاری ، تو آغوش بازت رو به پرنده ها دادی و اونها هم تن گرم خودشون رو . چی از این با ارزش تره . اگر آغوشت رو ببندی اگردلبسته نشی
هیچ وقت نمی تونی لذت زندگی کردن رو بفهمی حتی اگر هیچ وقت درد دوری رو تجربه نکنی ".
جالبه که من هم توی نوجونی ام دقیقا چنین حسی رو تجربه کردم.

یه قسمت هایی از داستان اشکال ریز ادبی داشت.

مثل این قسمت: "همه درختها آغوششان را برای پرنده ها باز کرده بودند ، اما درخت هلو. "

فکر میکنم در فارسی باید گفت : الا درخت هلو.
"اما درخت هلو" انگلیسی است. بعد از "اما" خواننده منتظر شنیدن یک جمله کامل است. این حس من از شنیدن این جمله بود.

مهزاد گفت...

ممنون بچه ها (: