۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

سنگ های نانم رو بکن اما آرزوهام رو دست نزن

توی نانوایی سنگکی مردی بی اجازه ی من شروع کرد به سنگ های نان هایی که من خریده بودم را کندن. بچه های اونور ِ آب می فهمن این کار تعجب زیادی داره. گذاشتم حال کنه.

همین لو داد چرا جوانی که می خواد چشمه بشه مجبور میشه بره دنبال ِ خونه خریدن. یا کسی که عاشق نجاری ِ مدرنه میشه دندانپزشکی موفق، پول دار و ناراضی. دندانپزشکی که صورتش از توی کت و شلواری خوشبو زده بیرون اما حس نداره. از راز ِ موفقیتش میگه و اما وقتی میره مبل بخره وا میسته کمی نگاه می کنه به دست های نجار.

به من میگن نصیحت کن جوون ِ 22 ساله رو. چی بگم؟ بگم برو دندانپزشکی بخون؟ من حتا نمی خوام سنگ های نون ِ سنگکت رو هم دست بزنم بی اجازه ی تو، چه برسه به آرزوهات.

موضوع روشنه. وقتی کسی یا مطلبی بهت نیرو میده این انرژی به زودی تموم میشه. همینکه که بره یا ببندیش.

خورشید هم اگه خودش روی خودش کار نکنه و نورش از جنس ِ خودش نباشه شروع میکنه به قرمز شدن و تاریک شدن. اگه آرزوت مال ِ دیگری باشه، چطور قرمز نمیشی؟

ناخن ها رو می چینی، موهات رو کوتاه می کنی و حمام میری اما نه برای تکراری شدن. تکرار ِ مسواک رو جدی بگیریم. کسی که دوست داره خودش پول در بیاره (حتا خیلی کم هم اگه باشه) رو جدی بگیریم. او تشنه ی خودشه.


محمد




Excerpt: Remove the stones of my Sangak bread, but leave my dreams to be mine.


3 نظر:

Ghazaleh گفت...

موضوعی که بهش اشاره کردید یه درد قدیمیه! یادمه دوستی داشتم که ساک کنکور رتبه اش 120 شد(رتبهِ خیلی عالی).و خودش عاشقه کشاورزی بود ولی خانواده اش مجبورش کردن بره داروسازی بخونه. و همون آدم ترم 3 مشروط شد!!! کاش یاد بگیریم این مارکهای الکی رو از روی بعضی عناوین برداریم، یاد بگیریم آرزوی هر کسی میتونه ارزش دنیاها رو داشته باشه چون خواستهِ قلبیه اون آدمه!
ممنون

امیر گفت...

من رو یاد ِ این انداخت:
صبح زود پدرم از نانوایی نان سنگک می گرفت. ریگ هایی که پشت نان مانده بود ؛ گوشه دستمالش گره می زد. سر کار که می رفت آن ها را روی پیشخوان نانوایی می گذاشت. می گفت" ما نان می خریم، سنگ که نمی خریم. دیدی وفتی سنگ را از نان جدا می کنی وفتی داغ ست؛ چه جور دستت می سوزد؟ آگر مال مردم را بخوریم همانطور روح ما می سوزد..."

از وبلاگ ِ دکتر مهاجرانی

بهار گفت...

مرسی محمد جان از نوشته های لطیفت