۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

ما بزرگ شدیم دوستان!


روزهای عجیبی هستند این روزها! مدت تقریبا طولانی ای بود که کم آورده بودم، خسته شده بودم. از بالا و پایینهای مکرر، دلم برای زندگی الکی خوش- زندگی ِ بدون دغدغه، پر از خوشی و پر از شادی- و فقط شادی، لک زده بود. شاید خنده دار به نظر بیاد ولی همه اش احساس شخصیت اول داستان ارباب حلقه ها رو داشتم! همه چیز در حال تیره تر شدن بود، در حال سیاه و تاریکتر شدن و من در پس همهِ این تاریکیها دنبال نوری بودم که میدونستم وجود داره، فقط باید تا رسیدنش دوام آورد.
این حال و روز ادامه داشت تا 5-4 روز ِ پیش. از همین 5-4 روز ِ پیش سلسله وقایعی شروع به رخ دادن کرد که تو دیدگاه من به موضوع کلی تغییر ایجاد کرد. طی این سلسله وقایع بود که من فهمیدم همهِ دوستهام، همهِ اونهایی که دور و برم هستند هم با یه همچین مشکلاتی روبرو شدند. هر کدوم به یه نحوی درگیر شدند. مشکلات و مشغله های مختلف که خیلیهاش اگر از دغدغه های من بیشتر نباشه کمتر هم نیست. جالب بود، خیلی جالب بود. همین امروز صبح که داشتم با یکی از دوستهای قدیمیم صحبت میکردم( در مورد چیزهایی که براش پیش اومده و تصمیماتی که گرفته) یک لحظه فکر کردم : " وای! خدای من، X چقدر بزرگ شده!! " آدمی که تا 3-2 سال پیش بزرگترین فجایع زندگیش نمرهِ پایین گرفتن تو فلان درس و یا بحث کردن با فلان آدم بود، امروز با اینهمه شلوغ پلوغی تو زندگیش چقدر آروم و مصممه! درسته از نظر روحی زیاد خوب نبود، کمی ترسیده بود، کمی هم نا امید، ولی سرپا و محکم قصد پیشروی داشت. وقتی گوشی رو قطع کردم جواب سوالمم پیدا شد: ماها بزرگ شده بودیم!
ما وارد دریای زندگی شدیم. همه مون وارد این دریا شدیم و دریا در کنار زیباییش پرتلاطمه، پر از موجهای بلند که میآن طرفت تا بکوبنت به در و دیوار. تازه به غیر از این موجها، دریا بزرگ و بی انتهاست. تا چشم میبینه آبه و آدم از این هیبت و بزرگی وحشت میکنه: یعنی میشه پشت این همه آب خشکی ای هم در کار باشه!؟ نکنه راه رو اشتباه برم؟ نکنه؟؟؟
ولی خوب زندگی یعنی همین. اون استخر کوچولویی که تا امروز توش آب بازی میکردیم و برای خودمون دریا کرده بودیمش دیگه تموم شد. ما خودمون از استخر بیرون زدیم، خودمون زندگیِ واقعی رو انتخاب کردیم. پس باید بدونیم که زندگی واقعی- دریای واقعی- با اون استخر کوچولو و موجهای حقیرش فرق داره. زندگیِ واقعی یعنی انتخاب یه ساحل واقعی و دل به دریا زدن برای رسیدن به اون ساحل! اگر ساحل حقیقی رو میخوای باید بزنی به دریای حقیقی، با موجهای حقیقی، صخره های حقیقی، گم شدنها و دوباره پیدا کرنهای حقیقی،.... اینهمه ترس و نا امیدی هم برای اینه که تازه واردیم. هنوز فکر میکنیم دریا هم همون استخر کوچولوی سابقمونه. ولی کم کم یاد میگیریم که دریا دریاست! توی دریا روزها نشستن و گریه و زاری کردن به خاطر برخورد با صخره ها معنا نداره. باید محکم باشی و زود بلند شی وگرنه غرق میشی.
حالا که جوابمو پیدا کردم خیلی آرومترم. حس میکنم این مسیریه که خودم اومدم چون از "ادای زندگی کردن رو در آوردن" خسته شدم. خودم دریای واقعی با ساحلهای واقعی خواستم، پس ( چشمم کور!) باید با مشکلات واقعی هم دست و پنجه نرم کنم.





Excerpt: We are experiencing the amazing process of growing up! To deal with real life and all its difficulties. We are learning to live a REAL life!






3 نظر:

Mehdi HE گفت...

شفا همیشه بهترینه. همیشه بهترین بوده و همیشه بهترینه!

Mohammad گفت...

مطلبت خیلی به درد بخور بود غزاله. ممنون از دهنِ خلاقت و اینکه با ما قسمتش کردی.

parnian گفت...

ديروز جايي ميخوندم ما آدما از مرگ ميترسيم در حالي كه هنوز زندگي رو شروع نكرديم.
جالب ِ كه من هم همچين احساسي رو تجربه كردم و خيلي هاي ديگه ، مثل اينكه معلم ِ هممون يكي ِ .
ممنون غزاله عزيزم.
شاد باشي تو درياي زندگي