۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

روزی روزگاری


آقا محمدخان صاحب خراج ممالک شفا و ولایات اطراف خبر داد که عزم وطن کرده ، از دیار فرنگ به طهران مراجعت نموده و قصد کرده جهت دیدار با دوستان کاتب . خلاصه آنکه پیک های بادپا هی آمدند و رفتند تا آنکه برای روزی قراری گذاشته شد . قرار بعد از صلاه ظهر بود در اونیورسیته طهران . اولین نفر که رسید خود آقا محمدخان بود که دم در نزدیک بود دستگیر شود بعد از آن پرنیان السلطنه که با پیچاندن رییس کیمیاگرش رسیده بود و بعد میرزا میلاد که قبل از رسیدن یک دور هم به تالار تشریح دانشجویان طبابت مراجعه کرده بلکه نظارت کند اینها اون تو چیکار می کنند ، خبر داد من اینجا هستم گفتم عجالتا بیا بیرون تا خودت رو نفرستادن روی میز تشریح و آخر سرهم مرجان الملوک به همراه دوست گرمابه و گلستانش سارا خاتون پیتیکو پیتیکو کنان سوار بر قاطر آهنی آمدند . بنده مهزاد خاتون راپورتچی به همراه غزاله خاتون هم که از اول در محل جرم بودیم .
و بعد صحبتها و نقل کردن ها شروع شد ، از حال و احوالپرسی تا اینکه هرکه چه کاره است و چه می کند و باقالیت به چند من و سربازی و راه های چگونه کیمیاگر شدن و چسباندن پروتیینها به هم و فیزیک خواندن با جامد و مایعش و معدوم کردن موش با سرنگ و شکافتن اتم و کوانتوم و عدم وجود ماده و .... دیگه این آخرهایش قند خون همه دوستان یکهو افتاد همه بی حال افتادند و دیگر مجال گفتمان نبود .
بعد از خوردن اندکی اشربه و اطعمه و بالارفتن قند خون ، مطلع جدیدی از گفتمان گشوده شد . اینکه حالا هر که هستی باش میخواهی چه کنی . بحثهای این قسمت تماما به عنوان مدرک جرم ضبط شده و بعدا علیه خود دوستان استفاده خواهد شد منتظر مجموعه پادکستهای افشاگرانه ای که از آن درخواهد آمد باشید لذا دیگر به آنچه که آنجا گفته شد اشارتی نمی نماییم .

فی الواقع قرار بود هر کدام از دوستان اگر نقلی از آن روز دارند طوماری به من بفرستند که دو تن فرستادند .


پرنیان السلطنه در طومار خود گفتند که :
" يك بعد از ظهر آفتابي و آرام بود ، يكي از روزهاي گرم شهريور ماه . در اين روز زيبا من و دوستان خوبم در شفا قراري داشتيم برا ي ديدار و گفتگو با همديگه تو حياط دانشگاه تهران .
اول از همه مهزاد و محمد و غزاله رو ديدم . مهزاد كه از آزمايشگاه و در حين انجام آزمايشي كه بعداً شرح مفصلش رو برامون داد اومده بود ، غزاله كلاسش خوشبختانه كنسل شد و بيشتر پيشمون بود ، من هم از سر ِ كار ميامدم ، محمد به تازگي به ايران اومده بود و ميلاد بعد از ده روز از مسافرت به تهران برگشته بود و با ديدن باكس ِ‌ايميلش كه پر از روز و ساعت برا ي تعيين قرار ملاقات بود شكه شده بود اما خوشبختانه به قرار رسيد . مرجان هم از دانشگاه با يه كم تاخير رسيد و خلاصه همه دور هم جمع شديم . در همين موقع بود كه فوراور برامون sms زد كه فردا به تهران ميرسه ، كاش او هم تو جمعمون بود . اسم هر كدوم از بچه ها كه ميومد يا خبري ميشد خوشحال كننده بود .
زير درختاي بلند كاج نشستيم و از هر دري سخن ميگيم ، از زندگي و خاطرات دانشگاه و ...
روز خيلي خوبي بود برا ي من مثل اين بود كه شخصيت هاي يك داستان مورد علاقه ام از كتاب بيان بيرون وبا هم شروع كنيم به حرف زدن راجب خيلي چيزا حرف زديم و خيلي حرفا هم ناگفته ماند . خب اين اولين ديدار ما نبود و و ديدن دوستاي قديمي آدم رو شاد ميكنه .

خوشحالم كه شفا هست و دوستان شفايي ام ، خوشحالم كه هستيد و اميدوارم هر روز با تازه شدن روز به روز ِ روزها تازه تر بشيد و دوستيمون هر روز كه ميگذره كهنه تر بشه ."


و غزاله خاتون در طومار خود ذکر نمودند که :
" روز عجیبی بود، یه جورایی هیجان داشتم. هیجان ملاقات چند تا دوست قدیمی، که فقط هم وبلاگی نبودن، چیزی بودن بیشتر از همهِ اینها. کسایی که خیلی اوقات، تو غم و شادی ، تو بالا و پایین رفتنهای زندگی باهاشون حرف زدم و باهام حرف زدن. اولین نفری که دیدم، آقای سردبیر بود D: و بعد کم کم میلاد، پرنیان و مرجان هم پیداشون شد. 15-10 دقیقهِ اول که صرف آب شدنِ یخ ها شد رو اگر بیخیال بشیم، بقیهِ روز برای من خیلی بامزه بود. انگار یه فضا، یه کانال... نمیدونم چه جوری بگم، اما احساس آدمی رو داشتم که وارد یه دنیای دیگه شده. تا حالا توی استخر( وقتی پر از آبه) به پشت دراز کشیدید، شنا کردن نه ها، فقط به پشت دراز کشیدن و آروم همونجوری رو آب شناور موندن! حس معرکه ایه، آدم احساس میکنه از دنیای اطرافش جدا شده، تو یه دنیای دیگه است. هر از چند گاهی که سرت تو آب پایین میره هیچ صدایی نیست و بعد که بالا می آی صداها انگار که از دور ِ دور دارن آواز میخونن! آرامش فوق العاده ای به آدم دست میده. تمام اون بعداز ظهر من یه همچین احساسی داشتم. البته این حس رو قبلا هم تجربه کرده بودم، اون موقعهایی که با حال آشفته میومدم شفا و مطلبهای شیرین همین بچه ها رو میخوندم! اما اون روز انگار دنیایی که پشت کامپیوتر امتحانش کرده بودم حالا خارج از دنیای مجازی، روبروم بود. آرامش حرفها، صحبتهای ساده و بی ریا، خنده ها و ... خییییلی خوب بود. وقتی خورشید کم کم غروب کرد ( و من تازه فهمیدم، ای بابا!! 5 ساعت گذشت!) و مجبور شدیم خداحافظی کنیم تازه فهمیدم که خدا چقدر هوامو داره! این رو نه برای تعارف، نه برای خود شیرینی و نه برای شعار دادن میگم. این احساس اون شبِ من بود: واقعا خوشبختم که آدمای اون جمع رو میشناسم، و خدا هم خیلی دوستم داره که موقعیت این دیدار پیش اومد. حقیقتا خیلی وقت بود که به یه چند کیلویی انرژیِ توپ احتیاج پیدا کرده بودم! "

و میرزا میلاد طومار فرستادند که :

"خب فکر میکنم اول باید خدا رو شکر کنم، چون با وجود ِ اینکه در سفر بودم و ایمیلم رو چک نکرده بودم ، روز ِ قرار و سر بزنگاه از جریان مطلع شدم و سعادت ِ دیدار ِ دوستای نازنینم رو از دست ندادم! راستش بقول ِ پرنیان از هر دری صحبت کردیم اما شاید خیلی برام اهمیتی نداشت راجب ِ چی چی صحبت میکنیم ، همین که داشتیم با هم صحبت میکردیم و فقط صِرف ِ شنیدن ِ صدای ِ امن ِ یک دوست، یک دنیا ارزش داشت.
حس ِ غریبی بود (من دیکته م خوب نیس ،نمیدونم، شاید قریب درست باشه با قاف) ، احساس میکردم پاهام روی زمین نیست ، نمیتونم وصفش کنم شاید بهتر و شایسته تر این باشه که حرف نزنم سکوت کنم و ارجاع بدم به تعبیر ِ زیبایی که غزاله در نوشته ش کرده و این جمله از جبران خلیل که میگه: دوست ِ شما همان دعای شماست که مستجاب شده است!
این ُ بعد از اینکه خونه رسیدم و عکس هامون رو نگاه کردم متوجه شدم، خیلی جالبه، فکر کنم همون دقایق ِ اول بود که ناخودآگاه ساعت ِ مچی م ُ باز کردم و گذاشتم توی جیبم، و تمام ِ اون پنج ساعت که با هم بودیم از ساعت و زمان فارغ شدم و یادم می آد موقع خداحافظی بود که باز هم به طور ناخودآگاه ساعت رو از جیب درآوردم و به مچ بستم؛ یه جورایی انگار اون پنج ساعت دربند ِ زمان نمی گنجید، چیزی فراتر از زمان بود، چیزی از جنس ِ ابدیت! درسته، ما ابدیت را در پنج ساعت به زنجیر کشیده بودیم!"



قبل از مراسم خداحافظی چندی فتوغراف یادگاری انداختیم و سپس مراسم خداحافظی در غم و اندوه فراوان برگزار شد آقا محمد خان و میرزا میلاد که سر بر شانه هم گذاشته و های های گریه می کردند ، پرنیان السلطنه و مرجان الملوک که چنگ می انداختن بر سر و صورت خودشان و سارا خاتون سعی در آرام کردنشان داشت . غزاله خاتون جیغ می زد و داشت موهایش را میکند . من هم که از فرط غصه غش کردم بیهوش افتادم روی زمین دیگه نفهمیدم چه شد . (;

یا ایها الکاتبان که هنوز ندیدیمتان انشالله در آینده ببینیمتان .
زیاده عرضی نیست .



5 نظر:

Ghazaleh گفت...

فی الواقع مهزاد باجی، اگرچه ما اجازهِ نشر نظر نداریم اما حالا این یک بار را شما دیده بر هم بگذلر و نادیده بگیر!!!
خیلی با نمک بود، من نمیدونستم شما اینجوری هم بلدی راپورت بدی! ای ول! الحق که راپورتِ جامعی بود و البته شیرین! پرنیان خاتون دست شما هم درد نکنه. دیگر دوستان هم کاش شرکت مینمودنید!؟ به هر حال متن خاطر انگیزی شد که خاطرهِ اونروز رو موندنی تر کرد.

Milad گفت...

سرکار ِ علیه مهزاد خاتون،
حسب الامر در پی مکتوب کردن ِ هوا و حال آن روزمان میباشیم، و الساعه با پیکی بادپا که از چاپارخانه ی جی میل فرا خواهیم خواند،آن رقعه را پیشکش می نماییم تا در این طومار دَرج گردد.
جا دارد که از ابتکار بدیع و صناعت ظریفتان در به کاغذ کشیدن ِ وقایع اتفاقیه ِ یوم الدیدار و این سبک ِ نگارش که فی الواقع با باب کردن ِ آن ما را هم اتُموسفیر گرفت تشکر بنُماییم!

امیر گفت...

خوش به حالتون،
خوش به حالتون،
خوش به حالتون..
کاش منم بودم،
کاش منم بودم،
کاش منم بودم..

مهرداد گفت...

دوست دارم بدانم بچه هاي نويسنده چه شكلي هستند. ميشود كمي توصيف كنيد؟ ممنون

مهزاد گفت...

سلام . راستش اون موقع که من این اسلایدارو ساختم هیچ کدوم از بچه ها رو ندیده بودم همینجوری بر اساس تصویری که تو ذهنم داشتم عکس برای هرکدومشون انتخاب کردم ولی الان که بیشترشون رو دیدم می بینم واقعا شباهت خیلی زیادی هست بین تصویرهایی که انتخاب کردم و چهره واقعیشون .

http://shefa.blogspot.com/2007/12/blog-post_21.html