۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

ما چقدر خودمون هستیم ؟

اگر از یکی که منو میشناسه بپرسی مهزاد چه جور آدمیه احتمالا اول از همه میگه آدمیه اهل شوخی . خب این هم تقصیر من نیست چیزهای بامزه خیلی زیاده . اما آیا من، کسی که خودم میشناسم هم اینطوریه ؟ خب تقریبا نه ، شاید فقط 30% من اینطور باشه ولی اون 70% بقیه چرا معمولا بروز خارجی پیدا نمی کنه ،نمی دونم .

کی میدونه چند نفر از آدمهایی که توی یه روز باهاشون سر و کار داری خود خودشون هستن ، حرفم درمورد دورویی و نقش بازی کردن نیست اونها اصلا یه چیز دیگه ان . حرفم درمورد ماسکهاست ، ماسکهایی که می زنیم ماسک خندان ، ماسک راضی ، ماسک موفق ، ماسک با انصاف ، ماسک با محبت . و خندان خواهیم بود ، موفق خواهیم بود، راضی خواهیم بود، با انصاف رفتار خواهیم کرد ، محبت خواهیم کرد ، اما

اما درون ِ درون یه چیز دیگه اس . اگر دقت کنی می بینی دورتادور آدم پره از کسایی که ماسک زدن . من هم ماسک می زدم البته نه زیاد آخه خیلی سخته آدم اون وسطا بین اون همه ماسک که هرکدوم مال یه زمان و یه مکانی هستن گم میشه . اگه حواست نباشه یه موقع می بینی دیگه نمیتونی خودت رو از ماسکت تشخیص بدی ، گم می شی . فقط یه کلکسیون ماسک برات می مونه و تنهایی ، حتی با خودت .

وقتی این رو فهمیدم ماسکهام رو انداختم دور ، آخه بلد هم نبودم خوب بازی کنم ماسک که می زدم همه چیز مصنوعی می شد ، تابلو می شد . من شدم در دو حالت البته دو حالتی که خودم هستم نه یه چیز مصنوعی ، یا اون 30% که شوخی میکنه شیطنت میکنه سر به سر دیگرون میذاره یا اون 70% که سکوت میکنه . اینجوری بهتر شد حداقل آدم احساس غریبگی با خودش نمیکنه .

چند وقت پیش سوار اتوبوس بودم واسه خودم داشتم کتاب میخوندم یه خانمی اومد کنارم نشست هنوز اتوبوس راه نیفتاده بود گفت چه کتاب جالبی می خونید میشه منم بخونم باهاتون .کتابه رو یه بار قبلا خونده بودم دیدم خیلی خوشش اومده گفتم بیاین دست شما باشه فعلا من قبلا خوندمش .

در عرض یک ربع دیدم کتابو خوند داد دستم ! گفتم عجب سرعتی دارید تو خوندن گفت من کلا کارام رو خیلی سریع انجام میدم هولم ، استرس دارم ...... شما چندسالتونه ........ اِ ما هم سنیم ......دانشجویی؟.........منم دانشجوی ِ.............. من خیلی استرس و نگرانی دارم ................چرا؟.................. ما خیلی وقت نیست عقد کردیم .....................به سلامتی ...........................خودش شهرستان درس میخونه اما اهل تهرانه .......................... درسته ..................خودش خیلی پسر خوبیه خیلی منو دوست داره ..................... مادرش خیلی توی کارای ما دخالت میکنه ...........عجب........................فکر می کنم باید بهش اینا رو بگی ......................... آره خب اما آخه ................من خیلی دوستش دارم اما نمی دونم دیگه از دست دخالتهای مادرش چیکار کنم ............................. به اون هم یه کم حق بده خب به هرحال مادرشه .................................راست میگی اما چیکار کنم ....................میخوام اصلا درسمو ول کنم برم شهرستان پیش خودش............................ نه این خیلی کار اشتباهیه ............................مادرش ....................... بغض کردن نداره عزیز من.....................اون روز اومده میگه .......................................................خودش ولی ..................... دوستش دارم ................... اما ...............................

بعد 45 دقیقه من دقیقا وسط زندگی او بودم با دونستن تمام جزییات و آدمی هم که داشت برام حرف می زد خود ِ خود ِ اون آدم بود هیچ ماسکی نداشت. انگار اونقدر ماسک زده بود که دیگه خسته شده بود . از کل مدت یک ساعت و نیمی که به لطف ترافیک ما کنار هم بودیم شاید من فقط ده تا جمله گفتم اما اون پشت سر هم می گفت انگار فقط دنبال این بود که بی ماسک بدون اینکه مجبور باشه خودش رو سانسور کنه حرفش رو بزنه . احتیاجش به گفتن نبود احتیاج به شنیده شدن داشت .

درون ِ درون ِ آدمها وقتی شروع میکنه به حرف زدن که به شنونده اش اعتماد کنه ، اعتماد هم از نظر احساس امنیت هم از نظر اینکه میفهمه حرفم رو . حالا اینکه بنده به طرفه العینی این اعتماد رو در ایشون ایجاد کردم هم دیگه از کرامات بنده می باشد (از کرامات شیخ ما چه عجب!) جدا از شوخی ، گاهی بحث اعتماد نیست گاهی درون آدم زبان ارتباطش از جنس واژه نیست ، گاهی آدم فقط جاری میشه . از خدا که پنهان نیست از شما هم همینطور همین غزاله خانم که می شناسیدش صمیمی ترین دوست منه اما درون ِ درون ِ من ، مهزاد واقعی هیچ وقت تا حالا با واژه باهاش حرف نزده . چقدر سخته توصیفش ، نمی دونم ولی اینو میدونم که گاهی اصلا لزومی به واژه نیست یه چیز جاریه توی فضا ، خودت حس می کنی و خودت می فهمی داره چی میگه .

سوار اتوبوس که میشم گاهی اوقات یاد اون دختر میفتم . تصویر کسی که یه ترازو گرفته دستش یه ور تمام ماسکها و یه ور عشق و هی فوت میکنه روی کفه عشق که بره پایین اما اشکال از کفه ماسکها بود که دائم داشت سنگین و سنگین تر میشد .

یادمه وقتی داشت پیاده میشد یه چیز بامزه بهم گفت ، گفت از من به تو نصیحت هیچ وقت عاشق نشو . من هم گفتم چسب! سعیمو میکنم . دلم میخواست میدونستم هنوز ماسک میزنه ، هنوز زیر ماسک راضی بودن و خوب بودن خودشو پنهان کرده یا ...

امیدوارم الان واقعا خوشبخت و راضی باشه .

3 نظر:

Ghazaleh گفت...

مهزاد خانم، به نکتهِ جالبی اشاره کردی. کاش واقعا میشد بدون ماسک زندگی کردن رو یاد بگیریم، چون پشت هر ماسک فقط و فقط چهرهِ غم گرفته و دلگیره که میمونه. آدما اگر خودشون باشن، خوب یا بد، خیییلی بهتر از اینه که بخوان تمام زندگی شون رو صرف عوض کردن ماسک کنند. البته گاها شرایط و آدمهای دور و بر شهامتِ خود بودن رو میگیره ازت اما... میدونی یاد این شعر افتادم:
همزبونیها اگه شیرین تره، همدلی از هم زبونی بهتره!
چقدر لذت بخشه وقتی با کسی راحت بدون نیاز به واژه ها حرف بزنی، جاری بشی....
تو این نوشته کاملا خودت بودن رو حس کردم!

مجید گفت...

یکی از دلایلی که معمولا انسانها ماسک می زنن اینه که دوست دارند طرف مقابلشون در اون زمان و مکان خاص ،با این شخصیت اونها رو بشناسه استرس ،ترس از شکست، نگرانی ها، شرایط جامعه، زرنگ بازی، سیاست بازی و... باعث میشه اونی که هستیم ،نباشیم و کس دیگه ای باشیم.می دونی چرا 70 درصد بقیه بروز نمی کنه چون شرایط جامعه ای که زندگی می کنی بهت اجازه نمیده.متاسفانه دروغگویی ، چشم هم چشمی و ...خیلی زیاد شده.تو مجبوری بعضی اوقات ماسک بزنی.ولی در عین حال می تونی اگر دوست داری ماسک خوب بزن تا پیشرفت کنی! مثلا به فرض می خوای اخلاق دکتر الهی قمشه ای رو داشته باشی ولی بعضی عادات غلطی هم داری می تونی ماسک الهی بزنی به شرط اینکه خودت رو ملزم به اجرای دستورات ماسک الهی بدونی .پس چنین ماسکهایی نه تنها باعث پیشرفت شخصیتی تو میشه بلکه تاثیر مثبتی هم در دیگران میذاره که در اینصورت اون ماسک یواش یواش جزئی از شخصیتت میشه و دیگه ماسک نیست! و به مرحله ای می رسی که دیگه دیگران باید ماسک مهزاد رو بزنن البته اونهایی که نیاز دارن!
پس نتیجه می گیریم جامعه بدون ماسک جامعه ایده آلی نیست ، شرایط جامعه ملزم می کنه که ما خواسته یا ناخواسته! ماسک بزنیم پس سعی کنیم حداقل از ماسک های خوب استفاده کنیم که تاثیرش در زندگیمون بهتر باشه و شخصیتمونو بسازه.
در مورد عشق بگم ...کسی که عشق رو واقعا درک کنه هیچ وقت برای هیچ کس نسخه نمی پیچه!
بدورد

parnian گفت...

فكر ميكنم آدم عاشق كسي ميشه كه پيش ِ او احتياج به هيچ نقابي نداشته باشه و انقدر احساس امنيت كنه كه بتونه خود ِ خود ش باشه .

من هم فكر ميكنم نقاب زدن به چهره ( كه كاملاً متفاوت از دو رويي ِ ) گاهي تو جامعه لازم ِ من گاهي براي امنيت خودم و گاه تو روابط ِ اجتماعي بايد نقابي به صورتم بزنم كه با خود ِ خودم فرق داره ، ولي لازم بزنم !

ايكاش آدما حداقل نقاب خوب بودن رو ميزدند (حتي تصنعي ) حداقل اداي خوب بودن رو درمياوردند چون اين نشون ميده كه هنوز اين چيزا ارزشه اما تو جامعه ي ما معمولاً برعكس ِ ، حتي اگه خوب هم هستي گاهي مجبوري نقاب گرگ بزني.چون همه با ديده ي شك بهت نگاه ميكنند كه نكنه ريگي به كفشت ِ . به قول مولانا تو دسته ي گرگا كه ميري حتي اگه گرگ هم نباشي ، بايد نقاب گرگ بزني وگرنه ميخورنت !،

شايدم به همين خاطره كه زندگي ِ اجتماعي (عليرغم ِ روابط اجتماعي زياد و اجباري )برام سخته .
اما آدم فقط پيش دوستاي حقيقيش ِ كه ميتونه خودش باشه وحتي گاهي كه آدم تو هياهوي اين عالم خودش رو گم ميكنه ميتونه در آئينه چشمان دوست حقيقيش خودش رو دوباره پيدا كنه و به خويشتن ِ خويش برگرده .