۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه

هر آن کس که دندان دهد نان دهد؟؟




پدرم اون اتاق نشسته و داره یه ریز غرمیزنه! تقریبا 1 ساعتی هست که داره با یه گولهِ بزرگ نخِ تسبیح که گره گره شده ور میره، اما گره ها بسیار مستحکم تر از این هستند که بخوان باز بشن. یادِ اینجمله می افتم:
"زلف را گره خورده هم که باشد،می خواهم،اگر مال یار است". منو یادِ این روزای خودم انداخته.

تا حالا پیش اومده براتون به مشکلی بربخورید که تو حل کردنش بمونید؟ چه سوالِ مسخره ای! خوب حتما پیش اومده، ولی منظورِ من مشکلی بود که آدم ندونه چه جوری باید حلش کنه! از این مسئله های سختِ خیلی خفن که از هر فرمولی که بری به یه جواب میرسی، بعد به خودت که می آی تویی و یه عالمه جوابهای مختلف و هیچ کس هم نمیتونه کمکت کنه، هیچ کس نمیدونه جوابِ درست کدومِ ایناست!؟ چه راهی به جوابِ درست میرسه؟ آخه نمیشه که یه سوال هزارتا جواب داشته باشه! برای هر سوال فقط یه جوابِ واقعی هست ( البته اگر این قضیهِ تئوری های متعدد رو در نظر نگیریم که تعددِ اونها هم البته ناشی از همین عدمِ اطمینانِ. چون نمیدونیم جوابِ واقعی کدومه، چند تا جواب که ممکن تره رو انتخاب میکنیم!)
من الان تو یه همچین باتلاقی گیر کردم! نمیدونم تجربه داشتید یا نه، که اگر نداشتید امیدوارم هیچوقت هم نداشته باشید. درست عینِ هزارتو میمونه. اولش یه دو راهی جلوته : شما میخواهید این مساله رو از دیدگاهِ منطقی بررسی کنید یا از دیدگاهِ مثلا احساسی؟ راهتو انتخاب میکنی میری جلوتر، حالا یه چهار راه جلوت سبز میشه، بهد 8 راهی، بعد... آخرشم تق! بن بست. جواب پیدا شد اما با واقعیت منطبق نیست!!خوب اصلا بر میگردم اول. از اون یکی راهه میرم، این خیلی پیچ پیچی شد، ولی 1000 بارم که عقب و جلو بری ها باز نمیتونی با قطعیت برسی به جواب. بدبختی اینجاست که وقتی مدتی گذشت دیگه کم می آری! گریه ات میگیره، دلت میخواد اینبار که به بن بست رسیدی بشینی زار بزنی تا اطلاعِ ثانوی هم بلند نشی!
یه استادی دارم، از این سوالها که پیش می آد( البته از نوعِ علمی- بیولوژی) میگه: "ببین فلانی، گیر نَده. میدونم این جواب مسخره ست، ایرادم زیاد داره. ولی فعلا همینو بگیر برو، زیادم روش پیله نکن. بالاخره از بی جوابی که بهتره. سوالِ بی جواب عینِ خوره میمونه، یواش یواش کلِ مغزِ آدم رو پر میکنه، اونوقت از همهِ زندگیت میمونی! " بدبختی اگر بشه با پرسشهای علمی هم این کار رو کرد، نمیشه با مسائلِ زندگیت اینطوری برخورد کنی که.
همین الان صدای پدرم اومد، ظاهرا اونم خسته شده، اومده از من قیچی میخواد. میگم واسه چی؟ میگه میخوام این نخه رو ریز ریزش کنم خیالِ خودمم راحت کنم! کلی خنده ام گرفته ( البته در دلم ها! وگرنه واقعا عصبانی تر از اینه که بشه تو صورتش خندید.) حق داره، گاهی خرد و خراب کردنِ همه چیز بهترین راه حلِ ممکن به نظر میرسه. کاش خیلی از این به قولِ فرنگی ها issue های زندگی رو هم میشد همینجوری قیچی قیچی کرد، و بعد با دلِ خنک شده ریخت تو سطلِ آشغال.





2 نظر:

marjan گفت...

منم چنین حالی رو دارم تجربه میکنم!
یه لحظاتی احساس می کنم مغزم درد گرفته!

parnian گفت...

میدونی غزاله جانم من فکر میکنم تو زندگی ، مسئله یا( problom) چیزیه که راه حل داره ، وگرنه اصلاً مسئله یا مشکل نیست و باید بی خیالی طی کرد.
بعضی چیزا تو زندگی شاید راه حل نداشته باشه ، پس اونامشکل نیستند .
.پس take it easy بابا جان ! :)