۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

اعتماد کن


اون روزی که خلقتِ جدیدت رو نشونِ همه دادی با تعجب نگاه کردن! آخه این چی بود که ساختی؟ این که ساختی فقط مایهِ دردسرِ!! فقط خرابی و بدی و زشتی و... همین. چیزی که ازش انتظار داشتی، هدفت از ساختنِ اون رو درک نمیکردن. جرات نداشتن بگن، وگرنه همه شون ته دلشون فکر میکردن کارت خیلی مسخره ست. هیچ کدوم از اون چیزایی که تو میگفتی از این خلقتِ جدید، از این "بشر" ممکن نبود. اما تو بهشون گفتی ساکت بشن، گفتی که حرف نزنن، چون نمیفهمیدن. اونا از چیزی که تو حرف میزدی هیچی نمیفهمیدن. تو همهِ چیزایی که اونا میگفتن رو میدونستی، اونا حرفشون انصافا هم رو حساب و کتاب بود. اما تو یه چیزِ دیگر رو هم میدونستی : عشق. اونا از این تیکه هیچی سر در نمی آوردن. تو عاشقِ این "آدم" بودی، و عشق همیشه با امید و اعتماد همراهه. اعتماد به عشق، به قدرتش، به اینکه با همهِ غیر ممکن ها هنوز هم راه و امیدی برای ممکن شدن هست. تو خود عشق بودی و با همهِ اعتمادت - عشقت- کار رو تموم کردی. ساختیش، فرستادیش و نشستی به تماشا. هنوز هم عشقت رو، اعتمادت رو میشه حس کرد : همون نیرویی که یه دفعه از خواب بیدارمون میکنه و میگه هی! داری اشتباه میری، برگرد!
اعتماد سر تا پا مملوء از عشقت رو دوست دارم، خیلی زیاد.

3 نظر:

omid گفت...

خیلی‌ دلنشین بود،دلنشین و سبک.

parnian گفت...

خيلي نوشته ات زيبا و تاثير گذار بود غزاله جان خيلي زياد ،چند دفعه خوندمش ، مثل يه پنجره ست كه رو به نور باز ميشه
ممنون

parnian گفت...

غزاله يه دفعه ديگه بگم ممنون :)
آخه خيلي خوب بود .