۱۳۸۷ اسفند ۹, جمعه

روی مرز دربه‌‌دری و بوروژوامآبی

....هنوز هم بعد از چهار بار اسباب‌کشی واقعی، چهار بار تمام قد از جا کنده شدن، جان به لب می‌شوم تا همه‌ی زندگی‌ام را، کاغذها و کتاب‌ها و لباس‌ها و چیزهایی که به‌شان وابسته‌ام را آن‌قدر هدیه دهم، جا بگذارم یا دور بریزم تا همه‌ی زندگی‌ام بشود دو چمدان.
اما بعد وقتی که با همه‌ی دوندگی‌های روز آخر، توی هواپیما یا قطار یا ماشین نشسته‌ای، همان آخرین لحظه وقتی که دارد راه می‌افتد انگار تویی که داری از سبکی از جا کنده‌ می‌شوی و پرواز می‌کنی. تمام آن "چیزها"یی را که انگار به جان‌ات بسته بودند و جا گذاشتی یادت می‌رود و هیچ چیزی توی این دنیا مهم‌تر از این سبکی که خودت به دست‌اش آورده‌ای نیست.
خود شیفته می‌شوی به خاطر همه‌ی سختی‌هایی که تحمل‌ کرده‌ای، سنگینی‌هایی که یکی یکی با دودلی و سختی از جان‌ات کنده‌ای. و حالا انگار از نو؛ سبک....
...من هم مثل بقیه می‌دانم که چه جور زندگی کردنی، چه جور شب خوابیدن و صبح از خواب بیدار شدنی، اصلاً حتی از صبح چه جور لباس پوشیدن و توی آینه نگاه کردنی، حال‌ام را بد می‌کند. هر کسی باید یاد بگیرد به خاطر خودش چه کار باید بکند؛
من یاد گرفته‌ام. نباید یک‌جا بمانم. نپرسید چطوری.
هیچ کاری اندازه‌ی رفتن آسان نیست، قدم اول را که برداری.رفتن وقتی سخت است که می‌خواهی به آن‌چه پشت سرت جا گذاشته‌ای و به آن چه پیش روی‌ات اتفاق می‌افتد مسلط باشی. که هیچ پلی را پشت سرت خراب نکنی. برای رفتن اما کافی است که به پل‌های پیشِ رو و پشت ِ سر فکر نکنی.
رفتن وقتی سخت است که می‌خواهی توی راه باشی بی این‌که آب از آب تکان بخورد، که بدانی شب کجا قرار است دوش بگیری، روی کدام تخت بخوابی و چه بخوری. وقتی سخت است که سه ماه وقت می‌گذاری برای دودلی و فکر کردن که برای تعطیلات یک هفته‌ای کجا بروی. رفتن وقتی سخت است که فکر کنی اگر بروی بعد چه می‌شود، وقتی سخت است که چیزهایی که مال ماندند مهم‌تر از رفتن می‌شوند....

1 نظر:

مهزاد گفت...

چه قشنگ بود و دقیق! مرسی