۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

آرومه وآرومت میکنه بزرگه و بزرگت میکنه


اسمون پر ابرِ،ابرهای بی فروغ و بی ستاره ای که در انتظار بارون تند وتند بهم میخورندولی اینجا برای ساعتها ایستادن و خیره شدن به عظمتش اونقدر هم سرد نیست .
هر چند گاهی با نسیمی می لرزی ولی می ایستی، می ایستی تا ببینی بزرگیش رو که از اون دوردستهای اروم شروع میشه و میاد تا دم دست های پر هیاهو!

چه سر و صدایی راه انداختن این موج ها . انگار دارن جیغ می کشن. نمیدونم چرا؟ شاید بخاطر اینکه از اون ارامش دورشدن واومدن تا این نزدیکی ها، زیر پای ما !واقعا این جوش و خروش لب ساحل کجا و اون دور دستهای اروم کجا ؟ارامشش یک وهم هولناکی داره انقدر هولناک ِ که جرات نمیکنی یک لحظه خودت رو اون وسط تصور کنی . میترسی می ترسی تو بی انتهاییش غرق شی.

خیلی دوستش دارم چون ارومه و ارومت میکنه.

میدونی چرا انقدر ارومه چون اون ته ته اش می رسه به اسمون و توش محو میشه.دیدی زمانهایی که خورشید توش غروب یا طلوع میکنه چقدر خوشحال ِچون اون موقع دیگه چیزی رو داره که با اسمون تقسیمش کرده.خورشید هم که پرانرژیه با رنگ نارنجیش هر دوتاشون رو تحت تاثیر قرارمی ده .

نمیدونم شاید ماهم گاهی تو زندگیمون مثل این موج های بزرگ که میان تا لب ساحل ، تکه تکه میشن و قیل و قال راه می اندازن ایم ؟یکی نیست بگه بابا خودت اومدی و کوبیدی به ساحل خودت خواستی تو مشکلات وول وول بخوری اینهمه قیل وقال چرا؟حالا که اومدی و کوچیک شدی وقتی برگشتی لااقل دیگه قدر بزرگیت رو میدونی وچیزهای کوچولو برات نمیشن مشکل.یا اگه گول ساحل رو خوردی و این همه راه رو اومدی ولی همینکه نزدیک شدی دیدی لب ساحل جز چند تا رد پا و یک قلعه شنی و چند تا ماهی مرده چیزی نیست کافیه اون وقتی که بلند میشی که بکوبی به ساحل چند تکه از خودت رو بفرستی به اسمون همین کفایت می کنه.

هر چند برا ی فهمیدن معنی همین مشکلات راه اسونی رو نیومدیم طول کشید تابزرگ شدیم چقدر اشتیاق داشتیم تو راه !درست مثل بچگی هامون که برای رسیدن به ساحل از رو ی شنهای داغ رد میشد یم وهرچند پاهامون می سوخت حاضر به پوشیدن دمپایی نبودیم چون اون سوزش اشتیاقمون رو برای رسیدن به اب بیشتر می کرد.ولی ایا الانم اشتیاق پریدن تو اب و شنا کردن تا اسمون رو داریم؟

مشکل اینه که ما گاهی ته زندگی رو نمی بینیم عمقش رو احساس نمیکنیم وته بودن رونمی فهمیم که اگه می فهمیدیم اون وقت از زمین می کندیم و با اسمون یکی می شدیم اون وقت گول ساحل رو نمیخوردیم که این همه راه رو بیایم بعدش تکه تکه بشیم.اگه می فهمیدیم اون وقت دیگه بخیل نبودیم و همه چیزمون رو تقسیم میکردیم با هاش همونطور که اون تقسیم کرده با ما. تقسیم چیه؟ همه رو داده به ما خورشیدشو رو دریا شو حتی اسمونش رو .


ای کاش می تونستم همتون رو مهمون نظاره این دریای وهم انگیز کنم.
بوی ماهی میاد بوی موج .خدا اینجاست


Excerpt: sea can makes you calm.look carefully whit your heart then you can find alot of similaraties between yourself and sea



2 نظر:

Mohammad گفت...

آزادی ِ زیبایی توی نوشته های شما هست بهار.

پرنيان گفت...

نوشته هات آرامش بخشن بهار جان ، ممنون كه ما رو هم مهمون لحظه هاي نابت ميكني