۱۳۸۷ اسفند ۱۲, دوشنبه

هر روز از کوچه هایی رد میشوم که بوی تو را می دهند .
روی دیوارهایی نقاشی میکشم که خشت خشت انرا توبرهم نهادی .
زیر اسمانی راه میروم که تو با ذوق بی نظیرت برایم رنگش می کنی از نیلی گرفته تا نارنجی و قرمزوسیاه حتی رنگ سیاهش راانقدر ماهرانه با قلموی ریزت و ان قوطی رنگ نقره ای گل باران کرده ای که بجای هراس از تاریکی مرا وادار به ستایشش میکند.
در زمان خستگی ام بر درختی تکیه میکنم که شاید بارها اب دادنش رافراموش کرده ام ولی تو هیچگاه باریدن برایش رااز یاد نبردی .
گاه از صدای چهچه بلبلی به وجد می ایم که تو خواندن رابه او اموختی .
من راه میروم با قدمهای گاه اهسته و گاه تند. از فصل ها میگذرم تا به سالی نو برسم درآرزوی نوشدن و نو ماندنی چون تو.
میبینی چطور همه چیز از توست ومن چطور گاه ابلهانه تو را از یاد می برم.


2 نظر:

Mohammad گفت...

همیشه نوشته هات هیجان ِ خاصی داره. بهار زنده باشی.

ghazaleh گفت...

بهار جان چه عاشقانه است دنیای تو و نگاهت به دنیای دور و بر (: آدم حسودیش میشه.