۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

داشتم باله نگاه میکردم . داستان عاشقی یه خانم و آقا بود، هی با هم دیگه میپریدن اینور اونور میچرخیدن .
بعد یه دفعه چندتا آقای دیگه اومدن دستای دختر رو گرفتن بردن. پسره هی میپرید اینور اونور تمام سن رو می رقصید ولی دختر سرش با اون سه نفر گرم بود باهاش نمی رقصیدن گرفته بودنش اون بالا روی دستاشون.
پسر وایساد یه گوشه سن، بی حرکت موند.
دختر اومد پایین و با مهربونی سه نفر رو رد کرد، از پشت سر اومد سراغ پسر دستاشو گرفت و شروع کردن به دوباره رقصیدن. از اینور به اونور توی هوا روی زمین .....
وسط سن یهو وایسادن ، دختر صورتشو نزدیک کرد تا پسر رو ببوسه اما پسر خودشو کشید عقب ، یه چیزی انگار آزارش میداد. دختر دوباره دستشو کشید اما پسر عقب تر رفت.
دختره دستشو ول کرد ، با اخم شروع کرد به فکر کردن بعد آروم چهره اش باز شد ، انگار که چیزی یادش اومده باشه.
دست پسر رو گرفت صورت به صورت همو نگاه میکردن انگار که هردوشون یه چیز توی ذهنشون باشه .
دختر وایساد وسط سن یه دست همو گرفته بودن بعد شروع کردن به چرخیدن دور یه دایره بزرگ نه دور خودشون. هی چرخیدن و چرخیدن ....
پسر آروم دستش رو رها کرد و همونطور که داشت می چرخید از صحنه رفت بیرون مثل خداحافظی.
صحنه تاریکه نور فقط روی دختره ، وسط سن همچنان داره میچرخه تا موقعی که پرده ها بسته میشه .

.

.