۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

می‌ ارزید به باز نکردن در

دو سال و نیم پیش بود ، عید بود شمال بودیم، با ماشین با سرعت داشتیم توی جاده می‌رفتیم.

سیاه سیاه بود همه چی‌، سعی‌ می‌کردم گریه نکنم ولی‌ نمیتونستم، بیصدا اشک صورتم رو پوشونده بود.
ماشین داشت با سرعت میرفت.

دستم روی دستگیره در بود ، کسی‌ حواسش به من نبود، آماده شده بودم که درو باز کنم، سرمو برگردوندم، ماشین عقبی داشت با سرعت نزدیک میشد، یه دوو بود چراغهاشو نور بالا زده بود، تن‌ من قرار بود بره زیر چرخ‌های اون ماشین.
نورش نزدیکو نزدیکتر میشد....

اون در هیچوقت باز نشد.

حالا اینجام
به قول یه دوستی‌ ، در دوردست‌ترین جای جهان

روی لبه مرگ زیاد راه رفتم، هیچوقت نترسیدم ازش، اما همیشه هراس بیهودگی رو داشتم، هول اینکه باید چیز جدیدی ببینم کار جدیدی بکنم چیز جدیدی بخوام. اضطراب اینکه کمم.

هراس من از مرگ نیست، هراس من از ....





5 نظر:

محمد گفت...

اصلا چرا باید چنین اجازه ای به خودت بدی که به این فکر کنی که در رو باز کنی. توی این دوره زمونه که به پای هر عقب مانده ای، مغزهای باارزشی قربانی میشن، از جونت محافظت کن. البته کسی نمی تونه جون رو بگیره تا وقتی که خدا بخواد...

مریم گفت...

گاهی، وقتی احساس بیهودگی می کنم یا وقتی که کم می یارم و هیچ چیز ارومم نمی کنه ، این شعر رو با خودم زمزمه میکنم

چه فکر می کنی ؟
که بادبان شکسته زورق به گل نشسته ایست زندگی ؟
درین خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
به بن رسیده راه بسته ایست زندگی ؟

چه سهمناک بود سیل حادثه
که هم چو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره های آب غرق شد.

هوا بد است
تو با کدام باد می روی ؟
چه ابر تیره ای گرفته سینه ی ترا
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود.

تو از هزاره های دور آمدی
درین درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای تست.
درین درشتناک دیولاخ
ز هر طرف طنین گام های استوار توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه ی وفای تست
چه تازیانه ها که از تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند .

نگاه کن
هنوز آن بلند دور
آن سیپیده، آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار بسفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز.

چه فکر می کنی ؟

جهان چو آبگینه ی شکسته ایست
که سرو هم درو شکسته می نمایدت
چنان نشسته کوه در کمین دره های این غروب تنگ
که راه بسته می نمایدت .

زمان بی کرانه را
تو با شمار عمر ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست .
زنده باش .


امیر هوشنگ ابتهاج

ناشناس گفت...

@ محمد: این جمله " به پای هر عقب مونده ای ..." جمله ی خیلی جالبی بود ، ولی به نظر من نمیتونه دلیل برای باز نکردن باشه ، یعنی خودش از یک جهت دیگه یک عامل فشار هم محسوب می شه ...
شتر

مهزاد گفت...

زندگی‌ جبر نیست اختیاره، اگه آدم تصمیم میگیره که زنده بمونه تا زندگی‌ کنه(به معنایی واقعی‌ زندگی‌ کنه نه عمر تلف کردن) اونوقت پای لرز همه سختیها و درد سرهاش هم میشینه، چون خودش انتخاب کرده که زندگی‌ کنه اگر نخواد هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه جلوش رو بگیر. ماها با خودمون تعارف داریم انگار یا نمیدونم مازوخیسم داریم، اگه نمی‌تونیم زندگی‌ کنیم واسه چی‌ باید زنده بمونیم که این همه منابع طبیعی و انسانی‌ رو حروم کنیم، اگه آدم سر این موضوع سختگیر باشه و جدی اونوقت نا‌ امید نمی‌شه همه تلاشش رو هم می‌کنه احتمال اینکه در رو هم باز کنه تقریبا صفر ه اگه هم باز کرد انتخاب خودش بوده، هیچ احتیاجی هم به وسط کشیدن بحث خدا نیست. اگه هم درو باز کرد انتخاب خودشه نخواسته دیگه ادامه بده نه به خاطر ترس، خودش این انتخابو کرده.

ناشناس گفت...

شتر
حرفت کاملا منطقی و درسته . ممنون به خاطر دقتت.