۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه


هنوز هم هر شب در خواب می بینمت. می بینمت که ناراحتی، که ضعیف شده ای... گاهی حرف می زنی، می پرسی چرا کسی به یاد من نیست و من نمی دانم چه بگویم. یک شب خواب می بینم که پایت قطع شده... جای خالی پایی را میبینم که حسابی باند پیچی شده.. اما انگار تو باز هم ناراحتی...شب دیگر خواب میبینم آمده ای اینجا و من خیلی خوشحالم که اینجایی، به فکر این هستم که چه خوب شد که اینجا را دیدی که باید هنوز امید داشت ...اما ناگهان همه چیز عوض می شود و تو دیگر تکان نمیخوری... و من در این سر در گمی می مانم که کی این اتفاق افتاد... انگار مدت هاست که رفته ای و من نفهمیده ام.

تنها باری که در خواب خندان دیدمت یک شب پیش از مرگت بود. این بار خوابم ماجرا نداشت. تنها خواب لبخندت را دیدم لبخندی طولانی که کم کم محو شد.
جریان این خواب ها چیست نمی دانم. نمی دانم از خواب ها بخواهم که بروند و من را تنها بگذارند یا بگذارم هنوز هم باشند تا هر روز تو را و آدم هایی مثل تو را به من یاداوری کنند.


هر هیأت و هر نقش که شد محو کنون

در مخزن روزگار گردد محزون
چون باز همین وضع شود وضع فلک
از پرده غیبش آورد حق بیرون
ابن سینا

2 نظر:

بهار گفت...

خیلی سخته .نمیدونم تواین لحظات چه چیزی اروم میکنه ادم رو ولی حتما چیزی هست چون خدا هست.بامون بنویس چون میدونم ارومت میکنه.مرسی

Hoda گفت...

ممنون بهار جون.