۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه

غم و شادی

حس خیلی عجیب و ناب و دوست داشتنی و در عین حال طاقت فرساییه این تقابل شادی و غم که هر دو در یک لحظه اتفاق می افتن و مثل آوار یکی خراب میشه رو سرت و دیگری دو تا بال بهت می بخشه و همچین ناخودآگاه از رو زمین میکنه و بلندت میکنه میبره تو ابرا که دست خودت نیست و ناگزیر از پروازی و رها شدن
و دیشب برای من این اتفاق افتاد و فقط خدا میدونه که در اون لحظه ها چه حس و حالی داشتم
وقتی تو مراسم عروسی یکی یکدونه خواهر عزیز جونم مجری جشن گفت پدر داماد و برادر بزرگ عروس، به جای مرحوم پدر عروس بیان روی سن تا در خدمتشون باشیم و شروع کرد به حرف زدن درباره بزرگترها و ارزش و مقام اونها و اینکه برادر عروس الان به جای پدری که حضور نداره اما شاهد و ناظر این جشنه و .... نمیدونم چی بگم و چجوری شرح بدم گه تو اون لحظه ها چی گذشت بهم در حالی که صدای مجری توی گوشم یه طنین مبهم نامفهوم بود و من اونجا نبودم و داشتم تو گذشته ها و خاطراتم سیر می کردم و غرق شده بودم تو یادها
از طرفی شاهد شروع یه مرحله جدید از زندگی تنها خواهری باشی که از جون عزیزتره برات و از طرفی دیگه جای خیلی خالیه پدر رو تو اوم لحظه ها خیلی بیشتر از همیشه های دیگه ببینی و حسش کنی
جایی که چقدر میتونه حضور بزرگ مردی مثل پدر چه تکیه گاه و پشتیبان و دلگرمی باشه برات
اما در نهایت به این نتیجه میرسی که چقدر خدا بهت لطف داشته و هوای تو رو داشته که انگاری تا حدودی از پسش براومدی و حالا که تو همچین شبی قرار داری باید آروم بگیری و در برابرش سر تعظیم و تسلیم فرود بیاری و به نشان شکر و قدردانی لحظه لحظه ات پر باشه از یادش و احترام به تقدیر و تصمیمی که برای تو و عزیزانت و سرنوشتشون رقم زده و داره میزنه
وقتی به سالهای سال پیش نیگاه می کنم و روزهای کودکی دخترکی مو فرفری و دوست داشتنی رو به یادم میارم که وقتایی که مامان مدرسه بود به کمک مادربزگ از تکون دادن گهواره اش گرفته واسه آزوم کردن گریه هاش تا غذا دادن و خندوندنش وقتای بازی و امروزی رو پیش چشمم می بینم که خانومی به معنای واقعی رو پیش روم دارم که داره آخرین واحدای ارشد فیزیک اش رو که همیشه عشق ش بود تو مدرسه داره میگذرونه و حالا تو لباس عروسی شبیه فرشته ها شده و هر لبخندش به یک دنیا که نه به هزاران دنیا می ارزه واسم ، انگاری که همین دیروز بود و انگار نه انگار که سالهای سال سپری شده
و در نهایت تمامی اینها جز به یاری مهربانی و نظر خداوند میسر نشده
خدایا ممنونم ازت از همینجا تا به قول یک عزیز ، تا به شونه های خودت ممنونم ازت
   به تعبیری از جبران خلیل جبران ، غمهای خیلی خیلی بزرگ زندگی انگار برای خالی کردن جایی از وجود آدمیست  که قراره روزی شادی های بزرگ این  شادی ها و احساسهای وصف ناپذیر اون جای خالی رو پرکنند
و بار دیگه سرشار شی از احساسهای ناب و خاص به یادموندنی که رفتن تو بایگانی یادها و خاطرات بی شمار عمرت
که به این میگن " زندگی " ، همین
...

5 نظر:

محمد گفت...

نوشته ی زیبا و تاثیر گذاری نوشتی امیر عزیز. تبریک می گم عروسی خواهرتون رو و امیدوارم که خوشبخت باشن. همچنین برای مادرت آرزوی سلامت و شادمانی می کنم. برای خودت هم آرزو می کنم به اون چیزهایی که می خوای برسی. زنده باشی جوون!

ناشناس گفت...

خدا قوت مرد جاده های منتهی به نور

مهزاد گفت...

چه خوبه نوشته ات، مبارک باشه... :)

امیر گفت...

ممنونم از همگی ...

مهدی گفت...

امیر جان تبریک عرض می کنم با یه دنیا آرزوهای خوب برای شما و خانواده محترمتون ؛ :)