۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

راپورت خاتونهای شفا از نمایشگاه کتاب


یومیه شنبه بیست و یکم ماه اردیبهشت سنه هزار و سیصد و هشتاد و هفت این بنده حقیر به همراه مرجان الملوک ، پرنیان السلطنه و غزاله خاتون رهسپار نمایشگاه کتاب شدیم . جانم به خدمت شما بگوید که جای همگی خالی خیلی خوش گذشت و عمر آنها که نیامدند کمی تا اندکی بر فنا . جهت پیدا نمودن یکدیگر که هیچ مشکلی نبود به نظر من قیافه هرکدام از خاتونها بوق میزد که کیست . بعد از مراسم ماچ و موچ و بغل و احوالپرسی و اینکه تو این شکلی بودی خواهر! همراه دیگر خاتونها راهی ِ عکاسخانه شهر تاسیس شده در نمایشگاه شدیم و با لباسهای قجری عکس انداختیم که به علت حفظ سلامت روانی جامعه از انتشار آن معذوریم . سپس سلسله بحثهای شدیدا حکمت آمیز و عرفانی و فلسفی کف زمین یکی از غرفه های خالی راه انداختیم و بعد از داغ شدن فکهایمان جهت بررسی کتب شدیدا حکمت آمیز و فلسفی تماما وقت خود را در سالن کودکان و خردسالان گذرانده و بعد از مباحثه و جدل فراوان کتاب وزین ِ داستانهای پیشول و میشول را به عنوان کتاب برگزیده این بخش انتخاب کردیم ، باشد که مفید ِ فایده واقع گردد . و بماند چند بار گم شدن توی سالنها و دور سر خود چرخیدن و بازگشتن به جای اول که پخش آهنگ پت و مت را از بلندگوی نمایشگاه لازم الاجرا میکرد . فلواقع وقت ناهار که شد بوی کباب ترکی یکی از خاتونها را چنان مست کرد که دامنش از دست برفت اما جهت سلامت دستگاه جهاز هاضمه به برگه ای کالباس لای نان بربری قناعت کرده و از آنجا که باران شر شر می بارید و جایی هم برای نشستن در سالنها نبود طعام مربوطه را پنهانی کف زمین گوشه ای ازغرفه ستاد اجرایی نمایشگاه میل فرمودیم که البیت آخرهایش ایستاده با مشت بالای سرمان آمدند و اینجانب هنوز ساندویچم در حلقومم بود که بسیار محترمانه انداختنمان بیرون .
دریغ از یک دانه کتاب که ما در این روز خریده باشیم اما در هر حال فرصتی بود غنیمت جهت دیدار با دوستان . جای شما خالی

-------------------------------------------------------------------------------

پرنیان:

به نام خدا
اکنون قلم در دست میگیرم و انشایم را که راجع به خاطره ی دیدار دوستان خوبم در شفا میباشد آغاز مینمایم
دیدن دوستانم در شفا در یک روز بارانی برای من روز خیلی هیجان انگیز و پرخاطره بود. مخصوصا ً اینکه اصلاً احساس نمی کردم برای بار اول است که میبینمشان .راستش من میخواستم از دور مراقب باشم تا همه دور هم جمع شوند و من حدس بزنم هر کدام از بچه ها را ، ولی دریغ و صد افسوس که اول از همه خودم شناسایی شدم آن هم در حال مسیج زدن برا ی مرجان و توسط خود مرجان .البته من شک کردم که آن دختربا روسری صورتی و چهر ه ای آرام و کودکانه مرجان است ولی او زودتر جلو آمد و گفت : پرنیان ؟
و دیگه من لو رفتم . بعد از آن هم نمی دونم چرا ولی به محض جلو آمدن مهزاد و غزاله لبخند زدیم و آنها را شناختیم . و خاطره ِ ما شروع شد، از عکس یادگاری گرفتن، که چقدر خندیدیم ،تا خوردن آن ساندویچ های کذایی در کنار حراست نمایشگاه که حتماً مهزاد شرحش را خواهد نوشت برایتان. همه ی لحظات در خاطرم ماندگار شده . نگاه های عمیق مهزاد ، خنده های زیبای غزاله و چهره آرام مرجان رو هنوز به خاطر می آورم و هیچ وقت فراموش نمیکنم .
در آخر میخواهم از همه این دوستان خوب و عزیزم که باعث شدند روز خوبی را با هم داشته باشیم تشکر کنم ، و میخواهم بدانید که در ذهن من ماندگار هستید . و سالیان دیگر مطمئناً این خاطره را با لبخندی بر لب مرور خواهم کرد .
بیش از این وقت شما را نمی گیرم و دیگر قلم بر زمین میگذارم و انشای خود را به پایان میبرم . نقطه سر خط
-------
غزاله:

یک صبح شنبهِ خنک بهاری. و با حدود 1 ربع ساعت تاخیر و کلی تصور و تخیل در ذهن و کلی هم هیجان در دل در مصلای تهران! دقیقا لحظهِ ملاقات با همهِ این جزییاتش در ذهن من ثبت شده. خیلی جالب بود چون من اصلا نمی تونستم تصور کنم چه حالی به آدم دست میده وقتی میتونی دوستای خوبی که تقریبا هر روز باهاشون برخورد داری رو از نزدیک، توی دنیای واقعی ببینی! اعتراف میکنم که اولش خوب کمی آدرنالین خونم بالا رفت. طوری که وقتی مهزاد داشت با مرجان روبوسی میکرد، من عین چوب خشک به پرنیان زل زده بودم! بیچاره پرنیان یه چند ثانیه ای منو نگاه کرد، بعد احتمالا پیش خودش گفت : " نه بابا، این دختره کلا تعطیله! ". تازه وقتی سلام داد و دست منو گرفت و برای روبوسی جلو اومد من به خودم اومدم!!
ولی خیلی جالب بود، همه به سرعت همدیگر رو پیدا کردیم! و بعد از 15 دقیقه هر کسی که میدیدمون فکر میکرد ما دوستای قدیمی هستیم. که البته هستیم! و من اونجا بود که فهمیدم حقیقتا دوستی اصلا به مادیات کاری نداره. آدمها وقتی از روح به هم نزدیک باشند، هیچ چیزی نیست که بتونه بین نزدیکی روحشون فاصله ای بندازه! حتی اینکه هیچ وقت هم رو ندیده باشند! و ما اونجا با وجود اولین دیدار خیلی نزدیک بودیم. تک تک افراد اون جمع مدتهاست که با من همراهند و همه با حرفها – یا بهتر بگم کمکهاشون- با گذشته ام گره خوردند.
چهرهِ مهربون و متین مرجان و حرفهای قشنگش، صحبتهای شیرین و جذاب پرنیان که مثل همیشه از یه دل زنده و مهربون بیرون میریخت،( خوب مهزاد که الان 3 ساله کنار منه! چی بگم ازش؟ هر چی بگم ریا میشه آخه!) و مهزاد که مصداق حقیقیه شعر " کم گوی و گزیده گوی چون در" هست، همه اینها کنار هم روز خوبی رو ساخت. خیلی زیاد خوب بود! پر از خاطرات قشنگ و شیرین. :)
---------
مهزاد:

یه جمله ای داره جلال آل احمد آخر کتاب خسی در میقاتش ، داره تعریف میکنه که وقتیکه از حج برگشته بود و اونها که کمونیست میدونستنش با حالت تمسخر و طعنه به دیدنش میومدن این جمله رو میگه : در نگاه کسی که به خدا معتقد است خدا همه جا هست ، من تنها رفته بودم تا همنوعانم را ببینم . این دقیقا حکایت زندگی ماست ، نیومدیم چیزی رو بدست بیاریم اومدیم چیزایی که داشتیم رو دوباره پیدا کنیم . و اینجوریه که بعضی غریبه ها عجیب آشنان . اون روز من سه تا از همبازیهای بهشتیم رو دیدم و تازه فهمیدم که چرا ما رو از بهشت بیرون کردن ، چون این گروهی که ما تشکیل داده بودیم با قابلیت های فراوان جهت انجام انواع خراب کاری و شیطنت احتمالا یه کاری کردیم که صدای خدا هم دراومده و ما رو شوت کردن بیرون!
--------
مرجان:

من تو کامنت ها حرفمو میگم !