۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

دنیای آبنباتی



میری بالا و پایین این ور اونور تا بلاخره بدستش میاری مثل یه آبنبات بعد میذاریش گوشه لپت تا آروم آروم آب بشه . ولی من یه اخلاقی دارم خوب یا بدشو نمیدونم وقتی هنوز چیزی از مزه کردن آبنباته نگذشته مزه اش حوصله ام رو سر میبره درش میارم و میرم سراغ یه چیز دیگه ، باز هم میرم بالا و پایین سراغ یه آبنبات دیگه. این کار رو هم تا الان خیلی کردم . میگن وقتی معتقدی "باید چیزی رو داشته باشی" اون چیز مالک تو خواهد شد ، نمی دونم شاید اینجوری میخوام از دست حس مالکیت در برم .



از مالکیت خوشم نمیاد مالکیت یعنی محدود کردن ، اگه زرنگ باشم 100 متر زمین از جنگلای کلاردشت میخرم و بعد توش واسه خودم ویلا میسازم و توی صدمتر ِ خودم واسه خودم حال میکنم ، آخ که چه زرنگیی! اگه بذارم جنگل خودش مالک باشه و من مهمونش اونوقت وسعت حیاط ویلام میشه چند هکتار .


اگه توی دوستیم مالک دوستم باشم محدودش میکنم به خواسته ها و انتظارات خودم اون چیزی که خودم دوست دارم وخیلی زود از دستش میدم ، اما اگه اون آدم رو مهمون کنم به دل خودم و مهمون دلش باشم هرجور که واقعیت اون آدم هست و هرجور که واقعیت من هست ، اون وقت تا ابد باهاش دوستم .



مرزها رو قبول ندارم ، محدوده ها رو قبول ندارم . خوردن آبنبات تا ته و بعد نشستن و فکر کردن به اینکه وای چه آبنبات خوشمزه ای و تا ابد به خیال شیرین اون آبنبات سر کردن رو قبول ندارم . اگه آبنباتی اونقدر خوشمزه باشه که تا ابد آدم توی فکرش باشه دیگه آبنباتی نیست دیگه چیزی نیست که بخوای از بیرون به دستش بیاری دیگه یه چیز حل شدنی و گذرا نیست یه چیزیه که رفته تو وجود آدم، شده جزئی از آدم و هرجا هم بره با خودش میبردش .



من یه اخلاق مردم آزارانه دیگه هم دارم (چه کنیم دیگه هرچی اخلاق خوبه در ما نهادینه شده!) دوست دارم سر به سر آدما بذارم سر به سر موادی که دارم باهاشون کار می کنم سر به سر نیلوفرهایی که مادرم توی گلدون کاشته ، ساقه هاشون رو از میله عمودی بپیچونم دور میله افقی ببینم چیکار میکنن . دمای محیط آزمایش رو تغییر بدم ببینم پروتیینهام چیکار میکنن ببینم چه خلاقیتی از خودشون نشون میدن چیکار میکنن که یاد بگیرم . اینم یه جور مزه مزه کردن آبنباته دیگه .


اما هیچی به اندازه سر به سر گذاشتن آدمها مزه نمیده وقتی کل کل میکنی نه از سر تعصب، اینکه چیزی رو که قبول داری اما سرش بحث میکنی انگار هی آبنباته رو توی دهنت میچرخونی ببینی مزه دیگه ای نداره همینه همش ، اونوقت همینطورکه داری حرف رد و بدل میکنی یه دفعه اون وسط از توی مزه تکراری اون آبنبات یه مزه جدید در میاد ، انگار آبنباتش مغز دار بوده ، اونوقت یه دفعه یه زاویه جدید یه درک جدید از اون موضوع از وجود اون آدم در خودت ایجاد میشه .



بچه که بودم عاشق لگو بازی بودم یه سطل بزرگ لگو از صبح جلوی من بود تا شب که کنار همونها خوابم میبرد دوست داشتم بسازم بعد خرابش کنم هی بسازم هی خرابش کنم اون وسطها هم اگه یه مدل جالبی در میومد خرابش میکردم بعد دوباره یه چیز جدید می ساختم با استفاده از همون مدل جالبه ولی بعد باز خرابش میکردم . آخه اگه خرابش نمی کردم دیگه نمی تونستم بازی کنم .


بزرگ که شدم رفتم سراغ آبنباتها و مزه کردن، مزه ها زیاد بود . از بعضی مزه ها خوشم اومد اما دیگه نرفتم سراغشون دفعه های بعد رفتم سراغ آبنباتهای که مزه شون شبیه قبلیا بود آبنیاتایی که دائم اون طعم قبلی با طعمهای دیگه قاطی میشد . حالا دنیای من شده پر از آبنبات ، دوستی میگه این چه دنیای چرتیه که دلخوشیهات رو راحت میبوسی میذاری کنار ، میگم اگه دلخوشی باشه که دل همیشه همونجاست و خوشه ، اگر نه با یه تغییر طعم با یه تغییر فکر همه چی حل میشه و میره پی کارش پس بذار حداقل سر خودمو کلاه نذارم .



1 نظر:

parnian گفت...

چه دنياي شكلاتي خوشگلي