۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

والله


وقتی برای اولین بار زبان گشودم بر کوه مقدس بالا رفتم و به درگاه الهی نیاز بردم که "پروردگارا، بنده توام تقدیر پنهان تو ائین من است و درهمه زندگی مطیع خواسته تو خواهم بود"
خداوند پاسخم نگفت اما چون تندباد عظیم وزید و از دیده پنهان شد هزار سال بعد دوباره رفتم و به خداوند گفتم "افرید گار من . من دست پرورده توام مر از خاک افریدی وبا نفخه ی اسمانی ات زندگی دادی من با تمام وجود مدیون توام "
پس از هزار سال دوباره رفتم و به درگاهش نالیدم که "ای پدر روحانی این منم پسر محبوب تو مرا با عطو فت و عشق زادی و به عشق و پرستش ملکوت تو را خواهم یافت "
این بار هم پاسخم نگفت و چون مه ای که بلندای تپه ها را در بر می گیرید از پیش دیدگانم رفت.
چهارمین بار هم هزار سال بعد بود که به بالای کوه رفتم و به خداوند گفتم "ای معبود بزرگ و حکیم دانای من ای کمال و غایت من من دیروز توام و تو فردای منی . من خون توام جاری درتاریکی های زمین و تو شکوفه های منی در روشنایی اسمان ها و هر دو با یکدیگر پیش خورشید جان می گیریم"
این بار خداوند برمن رحمت اورد ودستی بر سرم کشید و کلمات لطیف و شیرنش در گوشم زمزمه کرد ومرا چون نهر کوچکی که در دل دریا می رود در اعماق خود برد.
و چون به بیابان و دشت بازگشتم خدا نیز انجا بود.
"جبران خلیل جبران"

1 نظر:

Mohammad گفت...

جالب بود. از کوئیلو ه؟ راستی امیدوارم شما بهار خانم و هادی و رضا و پرنیان و هدی و مرجان و مراد و فوراور و میلاد و امیر و ... همه توی ای پادکست شرکت کنید. اگه می خواید شرکت کنید و وقت می خواید لطفا به من ای میل بزنید و بگید که شزکت می کنید تا من دست نگه دارم. حرف های امیدوار کننده ی خودتون رو ضبط کنین و بفرستین. کاری نداره. منتظرم.