۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

یک احساس





احساس بادکنکی رو داشتم که پر ِبادبود و داشت می رفت تا اسمون ،تاپیش خورشید.
هرچقدر دورتر میشد صدای خنده بچه ها براش واضح تر میشد.
اون بالا بالاها پرِ شوق بود .همه چیز پاک بود وتو اوج بود.
اونم خیلی خوشحال بود. می رقصید تو بادو مدام خدا رو شکر میکرد تا اینکه یک پرنده کوچیک اومدو ناغافل بادش رو خالی کرد وهمه چیز رو خراب کرد.
.
.
.
الانم بی رمق افتاده یک گوشه زمین و بچه ها دارن لی لی کنان از روش رد میشن.بی حال و بی جونه، نمیتونه گریه کنه نمیتونه گلِه کنه چون اون پرنده هم فکرش رو نمیکرد که یک سوراخ کوچیک بتونه اون بادکنک پر باد رو از اون بالاهایِ بالا بیاره تا این پایینِ پایین .




3 نظر:

هدی گفت...

من هم امروز حس این بادکنک رو دارم، یکی‌ زده باد‌ م رو خالی‌ کرده، بدون این که بفهمه چقدر با این کارش زندگیم رو به هم زده.

مراد گفت...

اما من با اینکه خودمونو با بادکنک مقایسه کنیم! مخالفم اونم از نوع شدید!
بالا پایین شدن ها تو زندگی کم نیستن، نباید به اون پایین شدن ها شخصیت داد و پروبال بهشون داد و تو یه چرخه افتاد بلکه باید خیلی نکته ها رو که شاید اون بالا! نمی شه دیدرو همین پایین فهمید
یه نفس عمیق، یه دوش آب داغ و سرد!
غوندن به کتاب،...
حالا نیگاتر کنی می بینی اونجوری هم که به نظرت میومد نبودا!

بهار گفت...

منم کاملا با شما موافقم وبرای بیان این موضوع عنوان متن رو گذاشتم یک احساس. چون میدونستم این متنی رو که دارم مینویسم فقط یک احساسِ برای اون لحظه که میتونه خیلی هم کوتاه باشه حتی در حد یک نفس عمیق . بعد میتونی خودت رو جمع و جور کنی و از نو شروع کنی.