۱۳۸۸ فروردین ۲۸, جمعه

پاک کن


گاهی فکر میکنم کاش میشد بعضی خاطره ها رو پاک کرد. پاکشون کرد تا دیگه یهو چیزی یادم نیاد که تنم یخ بکنه یا چیزی ببینم و یهو قفسه سینه ام سخت نشه بالا اومدنش.
کردن از این کارا همین ماه پیش چندتا سلول آمیگدال پامیگدال یه موشی رو از بین بردن و حافظه ترس موشه پاک شد. حالا دارن روش کار میکنن که سلولهای عصبی خاص هر نوع حافظه رو پیدا کنن اونوقت برای آدما ازش استفاده کنن.
این دردی رو دوا میکنه؟ شاید اگه خیلی خاطره ها نباشن خیلی راحت تر زندگی کنم راحت تر با آدما ارتباط برقرار کنم ولی اون آدم دیگه من نیستم. اون خاطره ها سیاه یا سپید، ترسها، آرزوها، کله شقیها، عادتها اونا هستن که منو ساختن. عامل ساخت رو حذف میکنی، ساخته شده رو میخوای چیکار کنی، جز سردرگمی چی میمونه؟!
شاید نباید پاکش کرد شاید باید درکش کرد.

2 نظر:

اتفاق گفت...

سلام دوست عزیز
خیلی جالبه!با دلتنگی و افکار مشوش بعد از اینکه یه مطلب توی وبلاگم گذاشتم گفتم یه سری هم به شفا بزنم و خبری از دوست قدیمی ام محمد بگیرم که با این چند مطلب آخرت روبرو شدم.من هم یه همچین حالی دارم.قبلا خیلی از کتابهای عرفا رو خودنم اما حالا هم که گاهی دلم هواشون رو میکنه دست و دلم به خودنشون نمیره!اشکال کجاست؟ما اشتباه میکنیم یا اونا اشتباه میکردن؟چرا دیگه ادبیان دلم آدم آب نمیکنه؟چرا دیگه شعر تن آدم رو نمیلرزونه؟
ما بد شدیم یا زمونه عوض شده؟
واقعا چی شده؟
از محمد شنیدم که فلسفه می خونی.اگه جوابی پیدا کردی به من بگو.انگار این درد مشترکه و ایران و کانادا نداره.
موفق باشی.

مهزاد گفت...

اتفاق عزیز من فکر میکنم وقتی که حرف و راه هیچ کس آدم رو سر شوق نمیاره و هل نمیده یعنی وقتشه که آدم راه خودش رو بره راهی که خاص ِ خاص ِ خودش و اخلاقاشو عادتاشه.نه اینکه اونا جفنگ گفته باشن ها نه ، دیگه برای من ِ نوعی توی هر زمان و مکانی که باشم به درد نمیخوره چون من قراره مهزاد بشم نه مثلا رابعه عدویه (جون عمه ام!)
بحث آدمه اس نه زمان و مکانش .

تا اونجا که یادم میاد من تاحالا یه کتاب فلسفه هم نخوندم چون به نظرم خیلی بیخودن ادم خوابش میگیره.