۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

امیدوارم، نه نا امید



وقتی به دنیا آمد دو دست نداشت و این تنها دلیلی بود که پدر و مادرش او را رها کردند و به دست پرورشگاه سپردند.تا 5 سالگی نامی نداشت و او که فقط معلول جسمی بود در پرورشگاهی در کرمانشاه ، بین کودکان عقب مانده ذهنی پرورش یافت. تا اینکه جوانی 19 ساله بود که به آسایشگاه کهریزک تهران منتقل شد.



فاطمه نیز وقتی نوزاد بود دچار ضایعه نخاعی شد و در اثر عمل جراحی ، برای همیشه فلج ماند . تا سن 18 سالگی با پدر و مادرش زندگی میکرد اما بعد از آن احساس کرد اگر به کهریزک بیاید خانواده اش راحت تر زندگی می کنند.



بعد از چند سال زندگی در آسایشگاه ، احمد و فاطمه تصمیم به ازدواج گرفتند اما با مخالفت های آسایشگاه روبرو شدند . این بود که با ترفندی جالب و با اصرار زیاد ، بالاخره با هم ازدواج کرده و در یکی از خانه های زوج های معلول در آسایشگاه ساکن شدند.



ادامه ی این مطلب ِ امیدبخش در وبلاگ منصوره

----------------
اگر من جای خدا بودم یک آیه اضافه می کردم به همه ی کتاب های آسمانی: آیا فرقی نیست بین ِ آنها که امیدوارند و آنها که ناامیدند؟

That's what makes a huge difference in the quality of life.


... محمد

3 نظر:

ناشناس گفت...

زیبا بود ممنون

ناشناس گفت...

واقعا خوش به حالشون. ما با این همه دست و پا در حسرت یک همچین یار و همراهی هستیم .

محمد گفت...

ببخشید ناشناس ِ عزیز، مگه شما چند تا دست و پا دارید؟ :)