۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

دوست جونای خدا



امانت خدا بر زمین مانده بود.آدمیان می گذشتند بی هیچ باری برشانه هایشان.

خدا پیامبری فرستاد تا به یادشان بیاورد قول نخستین و بیعت اولین را.

پیامبر گفت ای آدمیان ...

ای آدمیان این امانت از آن شماست.

بر دوشش کشید.

این همان است که زمین و آسمان را توان بر دوش کشیدنش نیست.

پس به یاد آورید انسان را و دشواری اش را.

اما کسی به یاد نیاورد.

پیامبر گفت عشق است؛

عشق است که بر زمین مانده است.

مجال اندک است و فرصت کوتاه.

شتاب کنید و گرنه نوبت عاشقی می گذرد.

اما کسی به عشق نیندیشید.

پیامبر گفت آنچه نامش زندگی است نه خیال است و نه بازی.

امتحان است.

و تنها پاسخ به آزمون زندگی زیستن است...زیستن

اما کسی آزمون زندگی را پاسخ نداد.

و در این میان کودکی که تازه پا به جهان گذاشته بود ؛

با لبخندی پیامبر را پاسخ گفت.

زیرا پیمانش را با خدا به یاد می آورد

آنگاه خدا گفت،

به پاسخ لبخند کودکی جهان را ادامه می دهیم ...


" عرفان نظرآهاری "


پ.ن1: تقدیم به پارسای عزیز،

پ.ن2: عکس متعلق به " سپهر " ، دوست جون ِ اول خدا و بعدن خودم ، می باشد.


3 نظر:

پریسا گفت...

" درخت پر شکوفه با دو چهره در برابر نسیم ایستاده است،

نخست چهرهٔ پیمبری که خاک را به رستگاری ستاره می‌‌برد،

و چهرهٔ دگر

حضور کودکی است که شیر می‌‌خورد !! "

تقدیم به پارسا کوچولو و مامان مهربونش . . .

امیر جان ممنون از مطلبت که منو یاد این شعر از استاد شفیعی کدکنی انداخت !

بهار گفت...

مرسی بچه ها

بهار گفت...

نمیدونم چرا چند روز که bloggerاین پیغام رو میده !شما پذیرفته نمی شود: Tag is not allowed: METAمیشه کمکم کنین