۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

برای بابام

خداروشکر که چشماش رو باز کرده مگه برای این لحظه برای دیدن چشماش ثانیه شماری نمیکردی ؟برو ،برو بچه انقدر عجول نباش.برو خدارو شکرکن.
مدام این جملات رو با خودم تکرار می کردم ولی سیل اشک رهام نمیکردودلم اروم نمی گرفت.
چرا منو نمیبینی بابا؟ چرا به اون دور دورا خیره شدی؟ بابامن اینجام شاید نه برای اینکه تو به من احتیاج داری برای اینکه من بهت احتیاج دارم.مگه نگفتی پشتتم مگه نگفتی با یک تلفن پیشتم .پاشو دیگه پاشو دلم برای اون لبخند پر از عشقت تنگ شده.
بابا دستام رو فشار بده می خوام بگم بهشون که بیداری .بابا....بابا........
بابا اصلا اینها رو ولش کن نگام کن فقط تو چشام نگاه کن فقط یک نگاه
بابا دلم تورو میخواد بهش چی بگم به این دلِ........ ؟
بابا
بابا می خواستم بگم دوست دارم حتی اگه نگاهم نکنی

Excerpt:my father is in coma and now he just can open his eyes.this is my feeling about the moment that I see him.


4 نظر:

محمد گفت...

انشالله که خوب میشه. امیدتو از دست ندی دختر. هر کاری که نیازه براش نیازه بکنید من جمله دعا. ما هم دعا می کنیم.

دلربا گفت...

افق تاریک٬
دنیا تنگ٬
نومیدی توان فرساست
می دانم !
ولیکن ره سپردن در سیاهی٬
رو به سوی روشنی٬ زیباست
می دانی ؟
به شوق نور در ظلمت قدم بردار
به این غم های جان آزار٬ دل مسپار !
که مرغانِ گلستان زاد٬
ــ که سرشارند از آواز آزادی ــ
نمی دانند هرگز٬ لذت و ذوق رهایی را
و رعنایانِ تن در نور پرورده٬
نمی دانند در پایانِ تاریکی٬ شکوه روشنایی را !

Hoda گفت...

خدا رو شکر .

بهار گفت...

مرسی از لطفتون وپیامهای امیدبخشتون