۱۳۸۶ خرداد ۱۰, پنجشنبه

یک جهان



می توانم توی خونم حس کنم، توی قدم هام بشنوم
همه جا می بینم، که داره رابطه ها از هم پاره میشه، یه تغییری باید رخ بده

آدمهای بهتر از من هم هستند اینجا که با شوق و اعتقاد قلبی
دارند روی خطوط می گردند، چرت زدگان رو بیدار می کنند، چرتی هایی که فکر نمی کنند چیزی غلط باشه

ما همه روی این سیاره ی زیبا زندگی می کنیم،
هر روز طلوع رو بین خودمون تقسیم می کنیم،
ممکنه زندگی هامون فرق کنند اما برای همه ی ما
اینجا جاییه که ما تا حالا موندیم توش


توی یک دنیا زندگی می کنیم، توی یک دنیا می خوابیم، آرزو می کنیم
و کسی جای دیگه ای نداره که بره
ما داریم توی یک دنیا کار می کنیم، نفس می کشیم، عین ِ همه

مطمئنم خدا هست،
اما این به این معنی نیست که خدای من از خدای تو بزرگتره
این فقط یعنی همه ی ما به چیز ِ درستی اطمینان داریم
اگه بهشت و جهنمی هست، اگه هفت آسمان ِ زیبا هست،
یا اگه صحرای محشری هست که ما دوباره هم رو ملاقات می کنیم

حواست باشه که همین جا هم با یه تغییرات جزیی همه ی ماها دور ِ هم جمع هستیم
میلیون ها صدایی که من و تو رو صدا می زنند رو بشنو
از همه جا مواظبت کن، آخه اینجا خونه ی من هم هست

ما اگه می خندیم و می گرییم داریم توی خونه ی همدیگه می خندیم و می گرییم
به یه دنیا امید داریم
اگه دعا می کنیم داریم توی خونه ی هم دعا می کنیم
یه دنیا هست. می شنوی؟ یه دونه

شاعر و خواننده: کریس دی برگ
Chris De Burgh
مترجم: محمد

ویدیوی این موسیقی



---------------------------------
چند لینک

تیتر و موسیقی ِ پینوکیو - شنیدنش مو رو به تن ِ آدم سیخ می کنه.

تیتر ِ پایانی پینوکیو

بیایید برای خوشبختی خود مبارزه کنیم

چند کلمه ای که ممکن است زندگی شما را تغییر دهد




چند سال قبل از من دعوت شد که در یکی از برنا مه های رادیو یی به این سوال پاسخ گویم که :
بزرگترین درسی که تاکنون آموخته اید کدام است ؟ خیلی آسان بود . زیرا مهمترین درسی که تاکنون فرا گرفته ام همان اهمیت فکر و اندیشه است .

اگر بدانم شما چگونه فکر می کنید می توانم بگویم که هستید. افکار ما معرف شخصیت ماست و طرز تفکر ما عامل مجهولیست که سرنوشت ما را تغییر می دهد.

امرسون می گوید : زندگی یک فرد بشر زاده افکار اوست . چطور ممکن است غیر از این باشد
بزرگترین مشکلی که من و شما با آن رو به رو هستیم -در حقیقت یگانه مشکل ما انتخاب افکار صحیح و بجاست

مارکوس اورلیوس فیلسوفی که برامپراطوری روم حکومت می کرد این حقیقت را در جمله ای که می تواند سرنوشت ما را معین کند خلاصه کرده است: زندگی ما ساخته افکار ماست
حق با اوست ،اگر ما افکار خوشی به مغزمان راه دهیم قطعاً خوشبخت خواهیم بود بر عکس
اگر خود را تسلیم افکار پریشان و فلاکت آور کنیم دچار پریشانی و فلاکت خواهیم شد
اگر دائم به فکر بدبختی های خود باشیم دیگران از ما دوری خواهند کرد

من نمیگویم نسبت به همه مسائل زندگی خود بی اعتنا باشید ، خیر ، بدبختانه زندگی به این سادگیها نیست ،
آنچه من توصیه می کنم این است که در مورد مسائل زندگی بعوض رویه منفی ، یک حالت فکری مثبت داشته باشید . به عبارتی دیگر لازم است که ما به مشکلات خود توجه داشته باشیم ولی نه آنکه نگران شویم تصور میکنید چه فرقی بین توجه داشتن و نگران شدن وجود داشته باشد ؟

یک فرد میتوتند به مشکلات بزرگ زندگی خود فکر و توجه کند و در عین حال با گردن افراشته و گلی برسینه راه برود . من به چشم خود لوول توماس را اینگونه دیدم . زمانی با نامبرده در نمایش فیلم هایش شرکت داشتم .
سخنرانی های او توام با نمایش فیلم هایش غوغایی در لندن و سراسر دنیا برپا ساخته بود .
بعد از یک سلسله بد شانسی های باور نکردنی آنچه نباید بشود شد و او خود را در لندن برشکسته و بی پول یافت در آن هنگام من با او بودم و خوب به خاطر دارم که در رستوران های پست لندن با غذاهای ارزان رفع گرسنگی میکردیم ، و اگر از توماس هنرمند اسکاتلندی مبلغی قرض نگرفته بود همان غذاها نیز به چنگمان نمیآمد . اما حتی موقعی که لوول توماس با قرض های کلان و نومیدیهای شدید رو به رو بود ، به کارهای خود فکر میکرد ولی غم وتشویش به خود راه نمیداد . میدانست اگر بگذارد این ناملایمات او را از پای در آورد ، برای همه ،
من جمله طلب کارانش بی ارزش خواهد شد .
بنابراین هر روز صبح قبل از آنکه از منزل خارج شود گلی می خرید و به سینه اش میزد و با قدم های چابک و گردن افراشته در خیابان های آکسفورد قدم میزد و جز افکار مثبت و امید بخش به خود راه نمیداد.
و هرگز اجازه نداد شکست مغلوبش کند

اهاد فیلد معروفترین متخصص امراض دماغی انگلیس در کتاب 54 صفحه ای خود
تحت عنوان " نیرو از لحاظ روان شناختی " شرح میدهد که

چگونه اثر تلقین فکری را در قوای بدنی بر روی سه نفر به وسیله نیرو سنجد آزمایش کرده
د رمرتبه اول که در حالت بیداری بودند حد متوسط نیروی آنها 101پوند بود ولی هنگامیکه آنها را هیپنوتیزم کرده و به آنها گفت مردان ضعیفی هستند دستگاه نیرو سنج حد متوسط از 29پوند بالاتر نرفت
و این مقدار یک سوم نیروی عادی آنها بود .

در نتیجه سی و پنج سال تدریس
در کلاس های شبانه این مطلب برای من چون روز روشن شده که زنان و مردان می توانند با تغییر فکر ناگهانی ، ترس و بیماریهای مختلف را از خود دور سازند و وارد مرحله نوینی از حیات شوند.
من اطمینان کامل دارم که آرامش خاطر ، خوشی و شادی که نصیب ما میشود ربطی به محل سکونت ، ثروت و شخصیت ما ندارد ما ندارد و منحصراً مربوط به طرز تفکر ماست
برای نمونه داستان جان براون را که به جرم آتش زدن مهمات ارتش
و تحریک بردگان به انقلاب ، به دار آویخته شد برایتان شرح میدهم :
او رادر حالیکه روی تابوتش نشانده بودند ،بطرف میدان اعدام می بردند ، زندانبانی که عقب او سوار بر گاری بود عصبی و نگران به نظر میرسید ، ولی جان براون آرام وخونسرد بود و
به رشته جبال - لوریچ- ویرجینیا می نگریست و می گفت :
چه ناحیه زیباییست ، من تاکنون فرصت نیافته بودم انرا به دقت تماشا کنم .

بلی اگر ما بتوانیم افکار مولد شجاعت و آ رامش را پرورش دهیم حتی
در موقعیکه بر تابوت خود نشسته ایم و به طرف مرگ میرویم می توانیم از مناظر طبیعی لذت ببریم.

جان میلتون سیصد سال پیش ، موقعیکه از بینایی محروم بود این حقیقت را درک کرد و گفت :
مغز بشر در موقع خود میتواند بهشتی از جهنم و جهنمی از بهشت بسازد
طرز فکر ناپلئون و هلن کلر به خوبی صدق گفتار میلتون را برای شما ثابت میکند .
ناپلئون آنچه را که بشر آرزو می کند ، شهرت، قدرت و ثروت را دارا بود
و باز در سنت هلن می گفت : هرگز شش روز خوش در زندگیم نداشتم
در صورتیکه کلر که از دو سالگی کور و کر و لال بود از زندگی اظها رضایت گرده بود و می گفت:
زندگی را بیش از آنچه تصور می کردم زیبا یافتم

هیچ کس و هیچ چیز جز خودت نمی توا ند آرامش خاطر ت را فراهم کند .
من در اینجا جملات مفیدی را که امرسون در پایان مقاله اعتماد به نفس خود نوشته تکرار میکنم :
آیا یک پیروزی سیاسی ، افزایش در آمد ، بهبودی از مرض ، یا حوادث خارجی دیگر شما را خوشحال ساخته و فکر می کنید روزهای خوشی را پیش رو دارید؟ خیر ، هرگز این نکته را باور نکنید زیرا اینطور نمیتواند باشد
هیچ کس و هیچ چیز ، جز خودت نمی تواند آرامش خاطر تو را فراهم کند.

اپیکتتوس فیلسوف معروف روم به بشر اندرز داده است که
در راندن افکار پوچ و باطل از مغز خود بیش از دفع دمل و ورم از بدن ، علاقه مندی و توجه به خرج دهند .
و امروز بعد از نوزده قرن طب جدید نیز نظر او را تایید کرده .
دکتر ک. کابنی روبینسون اعلام داشته است که چهار پنجم بیمارانی که به بیمارستا ن جان هاپکینز مراجعه کرده اند
فقط از خستگی و فشار هیجانات عصبی ناراحت بوده اند

مونتین فیلسوف شهیر فرانسوی جمله زیر را شعار زندگی خود قرار داده :
بشر آنقدریکه از فکر حوادث ناراحت می شود از خود آن حوادث زحمت نمی بیند
ما بیشتر اوقات نگران حوادثی هستیم که شاید هرگز اتفاق نیافتد . فکر ما درباره آنچه روی داده کاملاً مسلط بر ماست

منظور من چیست ؟آیا من آن گستاخی و بی پروایی را دارم که زمانیکه شما دستخوش رنج و درد فراوان هستید و اعصابتان چون سیم در پیچ و تاب است ، رو در رویتان بگویم که
در چنین احوالی شمامیتوانید جهت فکر خود را با یک تقلای ارادی تغییر دهید؟
بله مقصود من دقیقاً همین است !ولی من تنها به گفتن اکتفا نمیکنم و راه را نیز به شما نشان خواهم داد
اگر چه کمی کوشش نیاز دارد ولی کار ساده ایست .ویلیامز جیمز پدر روانشناسی می گوید:

اگر چه به ظاهر عمل تابع احساس است ولی د رحقیقت هر دو همراهند ، با تنظیم عمل که تحت اراده شماست میتوان بطور غیر مستقیم احساسات و عواطف را هم تحت کنترل در آورد . بطور خلاصه او میگوید ما نمیتوانیم تنها

با تصمیم گرفتن احساسات خود را عوض کنیم ، بلکه میتوانیم اعمال خود را تغییر دهیم ،

وقتی عمل ما تغییر کرد ، احساسات ما نیز تغییر میکند
ویلیامز جیمز ادامه داده میگوید :
....بنابراین در موقعیکه خوشی از شما روی گردان شد
شاهراهی که میتواند شما را به سوی شادی و سرور راهنمایی کند
اینست که با روی گشاده و خندان ، مثل اینکه هیچگونه غمی ندارید خوشحال ومسرور بنشینید و صحبت کنید

آیا این نیرنگ موثر است ؟ .. بله امتحان کنی . یک تبسم بزرگ و فراخ که حاکی از اخلاص به خداوند است بر لبان خود منقش سازید ، شانه های خود را کمی عقب ببرید و نفس عمیقی بکشید .
اگر آواز خواندن بلد نیستید سوت بزنید و یا زمزمه کنید
آنوقت به سرعت آنچه ویلیلمز جیمز گفته را کشف می کنید

بشر همچنان که فکر خود را نسبت به اشیاء یا اشخاص تغییر میدهد متوجه میشود آن اشیاء یا اشخاص هم نسبت به او تغییر کرده اند . موقعی که آدمی تغییری اساسی در طرز فکر خود بدهد
از تحول شگرفی که در زندگیش رخ میدهد متعجب خواهد شد
نیرو و قدرتی که سرنوشت ما را تعیین میکند در خود ماست و تمام اعمال بشر نتیجه مستقیم افکار اوست .
آدمی میتواند با اعتلای افکار خویش ترقی کند، پیروزی بدست آورد و کارهای بزرگ انجام دهد

و در مقابل با سستی و کاهلی و عدم تمایل به تقویت فکر، خود را زبون و بیچاره سازد.

به روایت تورات خداوند به بشر تسلط به تمام کره زمین را عطا فرموده . البته این عطیه بزرگیست اما مورد توجه و علاقه من نیست ، بلکه آنچه آرزو میکنم تنها اینستکه بر نفس خود ، بر افکار خود ، بر ترس خود و بالاخره بر روح و مغز خود تسلط داشته باشم . تعجب در اینجاست که من می دانم فقط با نظارت بر اعمال خود میتوان بطور حیرت آوری به این تسلط برسم.
دیل کارنگی

بیاید برای خوشبختی خود مبارزه کنیم
بیایید با پیروی از یک برنامه روزانه که حاوی طرز تفکر مسرت انگیز و مفید میباشد در راه خوشبختی بجنگیم .
این برنامه از این قرار است و عنوانش فقط برای امروز است و اگر من و شما به آن عمل کنیم تمام نگرانی هایمان برطرف شده نشاط پیدا میکنیم ، مطمئن باشید



فقط برای امروز

فقط برای امروز شاد خواهم بود . ابراهام لینکن میگوید : اکثر افرا همانقدر شاد هستند که فکراً برای قبول شادی آماده شده اند . خوشی و خوشبختی در وجود خود ماست و به عالم خارج ربطی نداره
.فقط برای امروز خواهم کوشید که خود را با آنچه هست سازگاری دهم و نمی کوشم همه را مطابق میل خود کنم-
در امور اداری و خانه با خود سازش خواهم کرد .
فقط برای امروز به فکر سلامتی خود بوده و به بدن خود توجه بیشتری میکنم و با تمرین های مفید آن را پرورش -میدهم و دقیقه ای در مواظبت از آن سستی نمیکنم تا او هم مثل ماشینی اوامر مرا اطاعت کند
.فقط امروز برای تقویت روحم ، یک کار مطابق میل خود و دو کار مخالف آن انجام میدهم -
- فقط برای امروز میکوشم که برای یک روز زندگی کنم و دیگر با چیزهایی که ممکن است فردا اتفاق بیافتاد کاری نخواهم داشت
فقط برای امروز خود برنامه ای تنظیم میکنم که اوقات خود را چگونه بگذرانم و دیگر تصمیم ها عجولانه نمی گیرم-
فقط برای همین امروز با همه توافق نظر حاصل کرده و لب به انتقاد نمی گشایم -
آرام صحبت خواهم کرد و با همه مهربان و مودب خواهم بود
فقط برای امروز نیمساعت از وقت خود را با خدای خود خلوت میکنم و اسرار خودم را برایش فاش خواهم کرد -
فقط برای امروز ترس را از خودم دور میکنم مخصو صاً، ترسی از خوشحال بودن
از زیبایی بهره مند شدن ، ترسی از عاشق شدن ، و طرف عشق دیگری قرار گرفتن نخواهم داشت
اگر می خواهیم آن طرز فکری را که برای ما آرامش خاطر و خوشحالی بیاورد تقویت کنیم
باید دستور ها بالا رو اجرا کنیم
بیایید برای خوشبختی خود مبازه کنیم

۱۳۸۶ خرداد ۹, چهارشنبه

O WORLD

O world, thou choosest not the better part !
It is not wisdom to be only wise,
And on the inward vision cloths the eyes ;
But it is wisdom to believe the heart.
Columbus found a world , and had no chart
Save one that faith deciphered in the skies;
To trust the soul's invincible surmise
Was all his science and his only art .
Our knowledg is a torch of smoky pine
That lights the pathway but one step ahead
Across a void of mystery and dread
Bid, then , the tender hight of faithto shine
By wich alone the mortal heart is led
Unto the thinking of the thought divine.
George Santayana



فروغ بي پايان
جرج سانتايانا
اي خرد جويان جهان
والاترين گوهر هستي را به نگزيده ايد
فرزانگي آن نيست كه تنها به خرد بسنده كنيم
و چشم ها را بر شهود درون ببنديم
دل را باور كنيم كه فرزانگي اين است
كريستف كلمب جهان نويني را كشف كرد
بي هيچ طرح ، بي هيچ نقشه
مگر آنچه ايمانش از صفحه رمز آسمان مي خواند
دانش و تنها هنرش آن بود
كه گواهي بي گمان دل را باور داشت

دانش ما مشعلي است با كلاهي از دود
كه در پهنه تاريك و وهم انگيز جهان
تنها يك گام فراروي را روشن مي سازد
پس فروغ بي پايان ايمان را بخواه تا ( چون خورشيد) بتابد
و دل را به انديشه هاي آسماني رهنمون شود
يگانه رهنما اوست


جرج سانتايانا فيلسوف و شاعر معاصر اسپانيايي در سال 1863 در مادريد زاده شد
اما در اوايل كودكي به امريكا رفت و تحصيلات خود را در دانشگاه هاروارد به پايان برد
و همانجا به تدريس پرداخت و تا پايان عمر در آمريكا زيست و آثار متعدد فلسفي او و اشعارش همه به زبان انگليسي است مهمترين اثر فلسفي او زندگي عقل است در پنج جلد:
عقل سليم ، عقل اجتماع ، عقل دين ، عقل هنر ، عقل علم
اما چنانكه از اين قطعه بر مي آيد حكيم با آن همه تحقيقات فلسفي درباره عقل
دريافته است كه راز دهر را از راه دل توان يافت و با حافظ و مولانا هم عقيده شده كه :

حديث از مطرب و مي گوي و راز دهر كمتر گوي
كه كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
حافظ

عقل گويد شش جهت حد است و بيرون راه نيست
عشق گويد راه هست و رفته ام من بارها
مولانا

خرد هر چند نقد كاينات است
چه سازد پيش عشق كيميا كار
حافظ

دل چو از پير خرد نقل معاني ميكرد
عشق ميگفت به شرح آنچه بر او مشكل بود
حافظ

منبع: كيميا 5
به اهتمام : دكتر حسين الهي قمشه اي
سيد احمد بهشتي شيرازي

اگر علوم اولين و آخرين را حاصل كنم ، چنانچه عشق نداشته باشم هيچ ندارم
سنت پل

۱۳۸۶ خرداد ۸, سه‌شنبه

امید

امید از حق نباید بریدن . امید سر راه ایمنی ست . اگر در راه نمیروی ، باری سر راه را نگه دار .
مگو کژی ها کردم . تو راستی پیشه گیر هیچ کژی نماند راستی همچون عصای موسی است ،
آن کژی ها همچون سحر ها ست ، چون راستی بیاید همه را بخورد ،
اگر بدی کرده ای ، با خود کرده ای ، جفای تو به وی کجا رسد
مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست
بنگر که در آن کوه چه افزود و چه کاست
...چون راست شوی ، آن همه نماند .... امید را زنهار از یاد مبر
فیه ما فیه -مقالات مولانا
ای فرزندان من بروید
و از حال یوسف و برادرش جویا شوید
و از رحمت خدا مایوس مگردید
همانا که از رحمت خدا هیچ کس جز مردم کافر نومید نگردند
بخشی از آیه 87 سوره یوسف
در قرآن آیات متعددی است در اینکه امید از حق نباید برید - از جمله آیه 53 سوره زمر که می فرماید :
ای رسول رحمت بگو : ای بندگان من که به (اسراف و عصیان ) بر خود ستم کرده اید
هرگز از رحمت خداوند نومید مباشید
که خدا البته همه گناهان را ( اگر توبه کنید) خواهد بخشید
کوی نومیدی مرو ، امید هاست
سوی تاریکی مرو خورشید هاست
از چنین محسن نشاید نا امید
دست در فتراک آن رحمت زنید
مثنوی
و سر تاکید در این نکته آن است که : یاس موجب شقاوت و عصیان بیشتر خواهد شد .
به گفته پیر هرات - نومیدی دردی در کفر دارد-
چنانکه رجای کامل و تکیه بر تقوا دانش نیز کافریست ، و مومن باید در میانه خوف رجا باشد
توضیحات : دکتر الهی قمشه ای

ابوعلی سینا و کودك


از شیخ ابوعلی سینا که سرآمد حکماي ایران است پرسیدند آیا از خود کسی را داناتر دیده اي یا نه ؟

گفت : بلی . روزي نزد زرگري نشسته بودم که کودکی آمد و از زرگر آتش خواست . استاد به او گفت

برو ظرفی بیاور و آتش ببر . آن کودك گفت ظرف لازم نیست و می توانم بدون ظرف آتش ببرم . من

و استاد زرگر در تعجب بودیم تا به چه وسیله اي آن کودك می تواند آتش ببرد . پس به او گفتم

چگونه می توانی آتش ببري ؟

آن کودك مقداري خاکستر در کف دست گذارد و آتش را روي آن نهاد و ببرد . به هوش و دانایی آن

کودك آفرین گفتم .

به همین سادگی!


چند وقت پیش،کتاب ِ «روی ماه خداوند را ببوس» رو میخوندم؛ صفحات ِ آخر ِ کتاب بود؛ به این قسمت رسیده بودم:

«... یونس، تو نمیتوانی معنای خداوند را در کنار بقیه معناهای زندگی ات بچینی. وقتی خدا در معصومیت ِ کودکانْ مثل ِ برفِ زمستانی می درخشد تو کجایی یونس؟ واقعاً تو کجایی؟ شاید خداوند در هیچ جای دیگر ِ هستی مثل ِ معصومیت ِ کودکی،خودش را اینگونه آشکار نکرده باشد.من گاهی از شدت ِ وضوح ِ خداوند در کودکان، پُر از هراس می شوم و دلم شروع میکند به تپیدن. دلم آنقدر بلند بلند می تپد که بُهت زده می دَوَم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را برگیرم.کجایی یونس؟ صدای مرا می شنوی؟»

در حالی که کتاب داشت تمام میشد، دیدم صدای علی (داداش ِ کوچیک ِ چهار و نیم ساله ام) از تو اتاقش می آید و مامانم داره براش قصه میگه تا امشب تنها بخوابه، رفتم پیشش بوسیدمش و گفتم شب بخیر، گفت:میلاد، یادت باشه امشب خوابای خوب ببینی، گفتم: خوب ممکنه یه وقت یادم بره!، مامانم به شوخی گفت: ساعت کوک کن تا یادت نره، ولی علی در حالی که خرس کوچولوش رو تو بغلش گرفته بود،خیلی ساده و کودکانه گفت: خب فکر کن یه چیزی تو بغلته، اونوقت خوابای خوب می بینی!
چقدر این حرف علی من رو یاد آیه ی 16 سوره «ق» انداخت: « نَحْنُ أقرَبُ إليْهِ مِنْ حَبْل ِ الوَريد ، ما از رگ گردن به او(انسان) نزدیکتریم» ، با خودم فکر کردم اگه ما کسی رو که از رگ گردن به ما نزدیکتره و همیشه پیش ما هست و در دسترسه و بزرگترین قدرتها رو داره ، تو بغلمون بگیریم، آیا هیچ کابوس و ترس و تنهایی سراغمون میاد؟!
علی بعد از چهار سال و نیم که به این دنیا اومده، هنوز یه چیزایی از دنیای فرشته ها یادشه که امیدوارم مثل ِ اغلب ِ ماها در گیر و دار این عالم فراموش نکنه!
.
میلاد

۱۳۸۶ خرداد ۳, پنجشنبه

پادکست 29 شفا

بزرگداشت عالم فرزانه استاد حسین الهی قمشه ای
با صدای: محمد، پریسا، میلاد و مهزاد

Shefa podcast پادکست ِ شفا

روي دکمه ي سبز و يا دانلود کليک کنيد

Shefa 29


لطفا نظرهای خودتون رو بنویسید برایمان تا کارمان بهتر شود

... محمد

داستانهای لافونتن 2

داستان گرگ و برّه

روزی برّه کوچکی از تشنگی خود را به نهر آبی رساند و آب صاف آن را نوشید. همینکه تشنگی او از میان رفت بفکر افتاد که سر و تن خود را در آب بشوید. هنگامی که به شستشو پرداخت ناگاه غرش گرگی تیز چنگ بگوش او رسید و از ترس بر خود لرزید.
گرگ گفت ای برّه بی عقل گستاخ چرا آب مرا گل میکنی؟ برّه بیچاره با زاری گفت ای شاه،آب سر بالا نمیرود من در پائین نهر و شما در بالای آن هستید.
گرگ گفت:ای پر روی بی شرم چرا پارسال پشت سر من بد می گفتی؟ برّه گفت:من هنوز کودکم و بیش از دو ماه و چند روز از عمرم نمی گذرد! گرگ گفت:اگر تو نبودی لابد خواهرت بود که از من بد میگفت. برّه لرزان گفت:من تنها فرزند پدر و مادرم هستم و برادر و خواهری ندارم.
گرگ گفت: اگر خواهر تو نبوده یکی از خویشان یا دوستان تو بوده است.دیگر زبان درازی نکن و روی حرف من حرفی نزن.چون پیش من هر شبان و هر سگ و هر گوسفند گناهکار شمرده میشوند و خون و گوشت آنها بر من حلال است.
با این سخن گرگ تیز چنگ برّه بیچاره را در چنگال خود فشرد و او را از هم درید.همچنان که او را میخورد میگفت:
هر شبان و هر سگ و هر گوسفند...........نزد من تقصیر کار و مجرمنــد
.
میلاد

۱۳۸۶ خرداد ۱, سه‌شنبه

(آنها که ماندند(2

سوال مهزاد باعث شد برگردم به سالیانی که گذشت و خاطراتم رو مروری بکنم
مثل اینکه کتابی رو تا وسطا خوندی اما دوباره صفحات اول رو ورق میزنی تا همه چی دوباره یادت بیاد.
الان که دارم فکر میکنم ، انگار همه رو خواب دیدم ،
وبرام مثل این می مونه که کتابی رو خونده باشم .والان فقط یه داستان محو از اون یادمه
انگار نه انگار که خودم شخصیت اصلی داستان بودم
نمیدونم شما هم چنین حسی رو دارید یا نه ....بگذریم

در زندگی با آدم های زیادی برخورد داشتم اما تعداد آنهایی که تاثیر عمیق و فراموش نشدنی داشتند خیلی کمه
در دوره نوجوانی خیلی تحت تاثیر افکار پدرم بودم کتابهایی رو میخوندم که او میخوند
ور اجع به همه چی فقط نظر او رو قبول داشتم اما بزرگتر که شدم رفتم پی کار خودم
و خب ....این خیلی خوب بود . با دنیاهای جدیدی آشنا شدم
الان من و پدرم در مورد خیلی چیزها اختلاف نظر د اریم ،اما برای نظرات هم احترام زیادی قایلیم

به بار ازم نور جهان کریستین بوبن رو گرفت تا بخونه بعد از یه روز اورد بهم پس داد
گفت: تو واقعاً نثر این رو متوجه می شی ؟ من که چیزی سر در نیاوردم
گاهی وقت ها هم بهم میگه :شما نسل سومی ها هیچ معلوم هست از زندگی چی می خواهید؟
.....من هم به شوخی بهش میگم : دست بردار پیرمرد

ولی با وجود تمام اینا من وبابام دوستای خوبی برای هم هستیم

در مورد مادرم که... من جزیی از او هستم . و این خیلی فراتر از تاثیره

در مورد معلم ها :من زیاد از ریاضی خوشم نمیومد در عوض عاشق ادبیات بودم
اما معلم دوم راهنمایی ام خانم نیک خواه باعث شد خیلی علاقه مند بشم
....خلاصه اون سال ریاضی رو بیست شدم ، حالا بگذریم از بقیه درس ها
اما بعد از اون همیشه از ریاضی و درس دادنش به دیگران لذت بردم
واقعاً معلم ها تاثیری که دارند خیلی عجیبه به نظرم مسئولیتشان خیلی سنگینه

دیگه اینکه خواندن زندگی آدم های بزرگ همیشه برام عبرت آموزه . همینطور بعضی شخصیت ها ی فیلم ها
درسته فیلم بازی میکنند اما همذات پنداری من با شخصیت های دوست داشنیم زیاده وخیلی اوقات در ذهنم هستند


فرد دیگری هست که در زندگیم بیشترین تاثیر رو داشته و آشنایی او برایم برابر با آشنایی با همه کتابهای خوب دنیا ست
تا قبل از اون ذهن من مثل اتاق کوچکی بود که هی از اینطرف به اونطرف میرفتم
من کناره دروازه بهشت نشسته بودم اما خودم را در این اتاق محبوس کرده بودم
اما ایشون من رو بادنیای روشن و بزرگی آشنا کردند که اگه تا ابد هم در اون پیش برم باز تمومی نداره

و...دوستان خوبم که وجودشون همیشه باعث خیر و خوبی ودلگرمی در زندگیم بوده
چه دوستان قدیمی و چه دوستان خوبی که در شفا دارم
و همیشه خدا رو با تمام وجودم شکر میکنم که آدم های خوب زیادی سر راهم قرار داده که خیلی دوستشون دارم

میدونید یاد چه داستانی افتادم ، یاد اون مردی که از فرشته تقاضا میکنه اسم او رو در لیست عاشقان خدا بنویسه
اما فرشته به او میگه: تو هنوز به اون درجه نرسیدی ، حالا حالاها راه داری تا بفهمی عشق به خدا یعنی چی
مرد با حسرت نگاهی به لیست میاندازه و میگه
میشه حداقل بنویسی من عاشق این عاشقان خدا هستم که لا اقل اسم من هم یه جایی توی لیست باشه و فرشته لبخندی میزنه و قبول میکنه
من روکه تو لیست اول با پارتی بازی هم راه نمیدن.... اما شاید بشه اسمم رو تو لیست دوم نوشت






قوت در اين نيست كه از ما بترسند



خاتمی:

انديشه در خانه مي‌ميرد

واقعيت اين است كه بودن در عرصه و به‌دست آوردن نكات و زمينه‌هايي كه قانوني و شرعيست و امكان و قدرت براي پياده‌شدن و اجرا در عمل را مي‌دهد، مي‌تواند گام‌هاي موثري باشد، اما انديشه، فكر و سليقه‌اي كه در خانه بماند و امكان تلاش در عرصه را نداشته باشد، بعد از مدتي مي‌ميرد يا به چيز خرد و بي‌فايده‌اي تبديل مي‌شود؛ پس حضور در عرصه براي دفاع از فكر و روش مهم است.


قوت در اين نيست كه جهان از ما بترسد

قوت ما در اين است كه جهان به ما احترام بگذارد؛ ولو اين كه مخالف ما باشد. ما با اين كه همه خطرات وجود دارد.


منبع

اثر گیری

مهزاد بازی خوبی راه انداخته. چه کسانی و جاهایی بیشترین تاثیر را روی من داشتن؟ ممنون از مهزاد که باعث شد بعد از ماه ها بنویسم.

اول: معلم فیزیک دبیرستان آقای ملانژاد که یک دانشجوی فیزیک بود و رزمنده ای بسیار جوان، اما با صبر ِ زیاد و صمیمی و تاثیر گزار. آقای منوچهر سهیلی دبیر ادبیات که با ما بچه های فراری از ادبیات چه کرد! شیفته مون کرد به ادبیات. همه ی بچه های کلاس رو شیفته کرد. بهمون یاد داد چطور دفتر بنویسیم! چطور فکر کنیم! ما رو با برنامه ی «گفتگو»* آشنا کرد که برنامه ای بود برای آشنایی با استاد های ایرانی هر پنجشنبه ظهر ساعت 3 با اجرای آقای اسماعیل میرفخرایی از رایو. همیشه من بعد از این برنامه بود که راه می رفتم و سوار اتوبوس می شدم و می رفتم خیابان مطهری و ولی عصر برای خیال بافتن و فکر کردن. یادمه یه بار توی کلاس هیچی درس ندادن و فقط از برنامه ی مصاحبه با دکتر جواد سیاه فیزیک پیشه ی ایرانی حرف زدن. مثلا می گفتن: بچه ها تواضع رو از بزرگ ها بیاموزید. تو یک جای برنامه از دکتر سیاه پرسیدن که پیامتون چیه برای دانشجو ها. ایشون گفتن: من کوچکتر از اونم که پیامی بدم. آقای سهیلی می گفتن: ببینید او کجاست و مسولان ِ ما کجا. (امیدوارم دوست دبیرستانی ام پوریا پاریاب هم منو یادش باشه و باهام تماس بگیره.) من این دوستان رو خیلی وقته دلتنگشونم.

2- قبرستان کوچک روبروی امام زاده محمد و پشت ِ دانشگاه که محلی بود برای ماه ها گریه و فهمیدن ِ مرگ و زندگی، دونه دونه از تفاوت های آدم ِ زنده و مرده، و مسولیت های زنده بودن

3- استاد راهنمای خارجی ام که به من یاد داد خیلی چیزها رو. خیلی زیاد منو با رفتار هایِ درست و صبوری ِ یک دانش پیشه آشنا کرد.

4- دکتر الهی قمشه ای که به من گفت غصه چقدر تقبیه شده از جانب ِ زندگی. چقدر شادی (حتا اندکش) آماده کننده است برای کم کم خلاق شدن. مثل ِ خالق شدن

5- آیه ای قران که گفت به من که چرا می ترسی. چرا از حرکت کردن به واسطه ی ترس باز ایستادی؟

و بچه های تیم شفا و دیدار ِ خودمون که تک تک شون جواهرن و من نوشته هاشون رو با ولع و حرص می خونم.

و این لیست هر روز بزرگتر میشه برام
... محمد
* امروز بعد از 15 سال فهمیدم که رادیویی به نام گفت و گو بوجود اومده که آقای میرفخرایی هم در اون حضور دارند. خوشحالم و با ولع برنامه هاشون رو خواهم شنید

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۹, شنبه

آنها که ماندند!


زندگی هر کس از آغاز تا پایان پره از آدمها ، اتفاقها و خاطره های مختلف اما فقط تعداد کمی از اونها در شکل ِ اصلی این زندگی نقش دارن . یه جمله معروفی هست نمیدونم از کیه ، زندگی الان شما با پنج سال آینده هیچ تفاوتی نخواهد داشت مگر به واسطه آدمهایی که می بینید یا کتابهایی که میخوانید . شهادت میدهم به اینکه تمام آدمها و اتفاقهایی که سر راهم آمدند را خدا فرستاده پس هیچ کس تاثیرگذارتر از او نیست و اما بعد از او ، خب نقش پدر و مادر که پای ثابت تمام تاثیرهاست اما کسانی بودند و چیزهایی که دوست دارم به ترتیب زمان برخورد باهاشون ازشون اسم ببرم :

1.معلم عربی دوره راهنمایی ، خانم دلاور . آدم خیلی خاصی نبود ولی شخصیت خیلی قویی داشت .دیدن و حرف زدن و ارتباط داشتن باهاش برام خیلی لذت بخش بود و نقش خیلی مهمی توی شکل گیری شخصیتم داشت .

2. خونه قبلی مون! به خاطر پارکی که جلوش بود و پشت اون فضای مربوط به سازمان آب پر از درختهای بلند و پشتش منظره کوه و یه آسمون گسترده . روز و شب هر وقت که بیکار بودم کنار پنجره می ایستادم ، می دیدم ، لذت می بردم و به اوج می رسیدم . دیوونه اون منظره ها بودم و هنوز هم هستم اما خب از موقعی که خونه مون رو عوض کردیم یاد گرفتم چیزهای دیگه ای هم هست که باید ببینم .

3.طناز دوست دوم دبیرستانم که بهم یاد داد میشه به خیلی چیزها خندید البته فکر نمیکنم خودش فهمیده باشه که چه تاثیر مهمی روی من گذاشته !

4. سال 82 بود ، یه همایش برای بزرگداشت مولانا توی دانشگاه تهران. اتفاقا اطلاعیه اش رو یکی از بچه ها همون موقع روی شفا گذاشته بود . از مدرسه که رسیدم خونه سریع با مامانم رفتیم اونجا . بعد از سخنرانی ِ چند تا از اساتید که آدم رو با خودش میبرد به دنیای مولانا و خدای مولانا ، کنسرت شهرام ناظری بود . همه آهنگهاش قشنگ بود اما سر آهنگی با این شعر حافظ ،

مرا می بینی و هر دم زیادت میکنی دردم---- تو را می بینم و میلم زیادت میشود هر دم

به سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری ---- به درمانم نمیکوشی نمی دانی مگر دردم

نمی دونم چی شد ، یک لحظه حس کردم چیزی از درونم اومد بیرون و توی فضا شناور شد . حس کردم کسی زمزمه میکنه : بیا...... ترسیدم ، نه گیج شده بودم . همانطور ایستاده بودم ، همه جا ساکت بود و او ، آمد!

نفر جلوییم جا به جا شد و حواسم رو پرت کرد . حس کردم تنهام ، آغوشی نبود ، انگار که از بهشت بیرون شده باشم . گفتم نه ، من نمیخوام تنها باشم ......... و همه جا سکوت بود . حس کردم کسی کنارم ایستاده ، دستش را گذاشت روی شانه ام ، گفت : من اینجام ،کنارت . و برای همیشه همانجا ماند .

واقعا نمی دونم چه اتفاقی افتاد ، همونطور که نمی دونم چرا الان یدفعه لحنم ادبی شد. یه حس عجیب بود یه حضور عظیم و حتی همین الان فکر کردن بهش روحم رو اوج میده و اشک رو از چشمام جاری .

5. مسجد گوهرشاد ، شبستان اصلیش ، حجره اولی سمت راست . یه چیزی اونجا هست که منو سحر کرده و هر وقت که میریم مشهد و حرم ، بی اختیار پاهام به اون سمت حرکت میکنه و بعد از چند دقیقه اونجام . جای خیلی خوبیه برای فکر کردن ، برای آرامش پیدا کردن . حتی فکرکردن به اونجا هم برام آرامش بخشه .

6. من دوستان زیادی دارم ولی دوست صمیمی خیلی کم . یکی از همون تعداد کم ها ، دوستیه که توی دانشگاه باهاش آشنا شدم و توی این یکسال اخیر بیشترین تاثیر رو اون روی من داشته . سادگی و پاکی ای که در دلش هست و محبت بی ریاش باعث شده خیلی چیزها رو یاد بگیرم . شاید مهمترین چیزایی که توی این مدت ، حضورش باعث شد تا یاد بگیرم این بوده که ، بی چشم داشت محبت کنم ، اینکه محبت کالایی برای داد و ستد نیست . اینکه میشه دوست داشت بدون اینکه اسیر کرد . اینکه یه آغوش باز خیلی قویتر و امن تر و شادتر از یه آغوش بسته است و حتی همین موضوع ، با وجود اینکه دوست دارم بهش نزدیکتر بشم اما وقتی می بینم که شیطنتها و بعضی اخلاقای من آزارش میده و هنوز هم معنای تغییر تدریجی رو درک نمیکنه ، ترجیح میدم ازش فاصله بگیرم و دوباره نقاب مهزاد ِ جدی و بی تفاوت رو به صورت بزنم . هر چند کار سختیه اما میخوام اذیت نشه چون من از ناراحت شدن اون بیشتر ناراحت میشم . این کار ، اینکه از کسی که از خواهر ِ نداشته ام هم برام عزیزتره ، دل بکنم ، اگر بتونم انجامش بدم ، کاریه که هیچ وقت تا قبل از این تصور انجامش رو هم در خودم نمی دیدم . و اینها رو به واسطه حضور خودش می دونم .

7. ممنونم ، تا آخر عمر ، از تمام کسانی که در زندگیم تاثیر گذاشتند ، می گذارند و خواهند گذاشت چون فقط اونهاباعث بیناترشدنم شدند ، می شوند و خواهند شد .

.

مهزاد

برای خالی نبودن عریضه!

سلام

یک بازی جدیدی راه افتاده توی وبلاگها تحت عنوان چه چیزها یا چه کسانی بیشترین تاثیر را روی زندگی شما داشتن. تا الان که کسی ما رو دعوت نکرده لزومی هم نداره ، خودمون خودمون رو دعوت میکنیم ! من همینجا از تمام نویسنده های شفا : پرنیان ، محمد، میلاد، هدی، مجید، فوراور، مرجان، هادی و خودم ! و تمام دوستان وبلاگی در اقصی نقاط دنیای وب که شفا رو میخونن دعوت میکنم توی این بازی شرکت کنن.

خودمم تا فردا خواهم نوشت ولی الان باید برم جایی عجله دارم . لطفا شرکت کنید که من ضایع نشم !

.

مهزاد


۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۷, پنجشنبه

قلب من


قلب من

شیخ محی الدین ابن عربی


قلب من پذیرای همه صورتهاست

قلب من چراگاهی است برای غزالان وحشی

و صومعه ای است برای راهبان ترسا

و معبدی است برای بت پرستان

و کعبه ایست برای حاجیان

قلب من الواح مقدس تورات است

و کتاب آسمانی قرآن

دین من عشق است

و ناقه عشق مرا به هر کجا بخواهد سوق میدهد

و این است ایمان و مذهب من


ترجمه دکتر الهی قمشه ای

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۶, چهارشنبه

WHAT I HAVE LIVED FOR

براي چه زيسته ام
برتراند راسل
1872-1970
:سه شوق ساده ولي قاهر و نيرومند بر زندگي من فرمان رانده اند
يكي سوداي عشق ، يكي طلب دانش ، و يكي احساس تحمل ناپذيري از همدردي با آلام آدميان
اين سه شوق چون باد هاي سخت مرا خود سرانه بدين سو و آن سوي كشانده و بر فراز دريايي
از غم و غصه ها تا لب گرداب نا اميدي پيش رانده اند
نخست جوياي عشق بوده ام از آنكه عشق ،وجد و شادي ميآفريند وجدي شگرف كه حاضر بوده ام
براي بدست آوردن چند ساعت از آن شادي شگفت باقي عمرم را نثار كنم
و ديگر بدان خاطر كه عشق آدمي را از رنج تنهايي مي رهاند ، تنهايي هولناكي كه در آن انسان ترسان و
لرزان در مرز هستي دره يي بي انتها و مرگبار نيستي نگاه ميكند و بر خويش مي لرزد .
و سر انجام عشق را بدان خاطر جويا بوده ام كه در پيوند و اتحاد عشق ،
بهشتي را كه د رخيال قديسان و شاعران گذشته است در يك مينياتور عرفاني به چشم ديده ام
اينهاست آنچه در عشق جستجو كرده و يافته ام هر چند عشق از آن خوبتر است كه
با زندگي آدميان در آميزد
با همين شور و شوق دانش را نيز طلب كرده ام و پيوسته آرزو داشته ام كه از راز دل آدمي با خبر شوم و سرّ تابش ستارگان را دريابم
و كوشيده ام تا اعداد فيثاغورثي را كه بر جهان كون و فساد حاكمند بشناسم.و در اين را ه به اندك بهره اي دست يافتم
عشق و دانش اين دو شوق نخست بدان قدر كه از آنها بهره يافتم مرا به سوي آسمان سوق داده است ،
اما احساس شفقت و همدردي با رنج هاي آدميان مرا پيوسته به زمين بازگردانيده
صداي فريادهاي درد آلود در قلبم به اهتزاز در ميآيد، كودكان قحطي زده ، قربانيان شكنجه هاي جلادان
كهنسالان ناتوان و بيچاره اي كه خود را بار منفوري بر دوش فرزندان احساس ميكند و تمامي دنياي
تنهايي و فقر و درد و رنج ، طنز تلخي ست كه آرمانهاي بلند انساني را به ريشخند مي گيرند
در دلم بوده است كه از شدت رنجها و كثرت شرور در جهان بكاهم . اما توفيقي نيافتم و خود نيز
از بديها و شرور رنج برده ام
اين راهي است كه من در زندگي پيموده ام و آن را شايسته زيستن يافته ام و اگر بار ديگر موهبت زندگي به من عطا شود با خوشحالي
همين راه را خواهم پيمود
برتراند راسل فيلسوف و رياضيدان و نويسنده بزرگ انگليسي د رشهري د رمنطقه ولز د رانگلستان به دنيا آمد
در كودكي يتيم شد و نزد پدربزرگ خود پرورش يافت تحصيلات ابتدايي را در مدرسه زادگاهش گذرانيد و سپس به
دانشگاه كمبريج رفت و به مطالعه و تحقيق رياضي پرداخت
از آثار معروف او ميتوان تاريخ فلسفه غرب، ازدواج و طلاق ، چرا مسيحي نيستم ، چرا كمونيست نيستم را نام برد .
به سبب كيفيت آثار او بخصوص در زمينه ادبيات و علوم انساني جايزه نوبل ادبيات در سال 1950
به او اعطا شد راسل همچنين زندگينامه خود را به قلم خود نوشته كه متن فوق پيش در آمد و ميتوان گفت خلاصه كتاب است

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۵, سه‌شنبه

نگاهی به دور و بر خود بياندازيد






هر گاه فکر کرديد که از پس ِ کاری بر نمی آييد


Image hosting by TinyPic



نگاهی به دور و بر خود بياندازيد



Image hosting by TinyPic



همه امکانات را در نظر بگیرید



Image hosting by TinyPic



آنوقت با توکل به خدا کار خودتان را نرمک نرمک شروع کنيد



Image hosting by TinyPic



از همه استعداد های خود بهره بگيريد



Image hosting by TinyPic




همیشه خلاق باشید



Image hosting by TinyPic



در پايان پيروز می شويد




Image hosting by TinyPic




۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۴, دوشنبه

امروز عصر تهران (شکار لحظه!)


برق غیرت چو چنین می جهد از مکمن غیب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم


غرش مجذوب کننده آسمان، خیلی کوتاه، بشنوید (90 کیلوبایت)
.
میلاد

داستانهای شاهنامه - بیژن و منیژه - 5

Image and video hosting by TinyPic Image and video hosting by TinyPic Image and video hosting by TinyPic Image and video hosting by TinyPic

ادامه هر دوشنبه

۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۰, پنجشنبه

داستانهای لافونتن 1



داستان روباه و لک لک

روباه و لک لکی با هم دوست و دمساز شدند و گاهگاهی همدیگر را میدیدند و برای هم درد دل میکردند. روزی روباه به لک لک گفت تو بخانه ی من هنوز پانگذاشته ای باین جهت میخواهم از تو دعوت کنم. قرار شد فردای آن روز لک لک به خانه ی روباه برود. روباه سفره را چید و آشی که پخته بود توی بشقاب ریخت و جلوی لک لک گذاشت.
از حیله گری و دغلی که روباه داشت آشی که درست کرده بود مانند آب صاف بود. با اینکه میدانست لک لک با آن نوک درازش نمیتواند از بشقاب غذا بخورد یک ظرف تو گود توی سفره نگذاشته بود. چون روباه با پوزه پهن و زبانی که داشت بآسانی می توانست آش صاف را بخورد هر چه بود خورد و با مهمان خود تعارف کرد.اما لک لک بیچاره نتوانست چیزی بخورد و ناچار گرسنه بخانه رفت و هنگام رفتن از روباه دعوت کرد که فردا نهار پیش او برود. فردا روباه به خانه ی لک لک رفت و در راهرو خانه از بوی خوش غذا دهانش آب افتاد، اما وقتی سفره را چیدند لک لک تنگ دهن باریکی پر از غذا توی سفره گذاشت و به روباه اصرار کرد از آن بخورد. اما روباه نمی توانست پوزه ی خود را توی تنگ بکند و ناچار با حسرت به لک لک که با اشتهای فراوان با نوک خود غذا به دهان میکشید ،نگاه میکرد و همچنان گرسنه ماند و گرسنه هم به خانه خود برگشت.
روباه زیان دغلکاری خود را دید و ناچار عهد کرد که دیگر دوستان خود را فریب ندهد و دست از حقّه بازی بر دارد.
چون دغلکاری کنی با دوستان........... خوش بپایان کی رسد این داستان
.
میلاد

داستانهایی از شاهنامه - بیژن و منیژه 4



ادامه هر دوشنبه
... محمد

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۸, سه‌شنبه

سلام


و هنگامى كه داخل خانه‏اى شديد،
بر خويشتن سلام كنيد،
سلام و تحيتى از سوى خداوند،
سلامى پربركت و پاكيزه

اين گونه خداوند آيات را براى شما روشن مى‏كند، باشد كه بينديشيد.


نور. 61


میشه نظرتون رو راجع به این آیه بگید ؟

-------

ممنون از همه کسانی که نظرات جالبشون رو برام نوشتن.

چند تا نکته برای من خیلی جالبه :

یک این که هیچ اشاره ای نشده به این که کسی در آن جایی که شما وارد شدید هست یا نه. ( شاید یعنی اهمیتی نداره کسی باشه یا نباشه.)
و اینکه گفته شده "به خودتون" سلام کنید.
و بعد از اون بلافاصله گفته سلامی از طرف خدا.


فکر می کنم همون طور که احسان عزیز توی کامنت ها نوشته، سلامی که به خودت می کنی، اول از طرف خدا آمده.

اما این سلام چه جور سلامیه که اون شخص رو لایق سلامی پربركت و پاكيزه از جانب خدا میکنه؟

خوشحال میشم اگه باز هم کامنت های زیبا تون رو ببینم.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۵, شنبه

هنگام سخن گفتن سخن را سنجیده تر ادا کنیم

عبدالکریم سروش:

فعلاً رئیس جمهور دیگری داریم. توصیه ما به ایشان این است که هنگام سخن گفتن سخن شان را سنجیده تر ادا کنند. با سخن گفتن محذور و تنگنای تازه ای بر تنگناهای این ملت نیفزایند. شعر مولانا را به یاد می آورم که:

ظالم آن قومی که چشمان دوختند،
از سخن ها عالمی را سوختند

عالمی را یک سخن ویران کند،
روبهان مرده را شیران کند

من اگر جای ايشان بودم به جای فرستادن يهوديان به آلاسکا، آنان را به ايران دعوت می کردم و می گفتم آنها که از سياست های اسرائيل دل خوشی ندارند، می توانند ميهمان ايرانيان باشند. اين کوروشی تر است. تعارف هم باشد، تعارف گرم تری است. حقيقت هم باشد، حقيقت زيباتری است.

من به همه کسانی که به این ملک و ملت خدمت می کنند و گوش شنوائی برای انتقاد دارند احترام می گذارم و امیدوارام خداوند آنها را در کار دشواری که در پیش گرفته اند یاری کند.

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۴, جمعه

دلم مي خواهد همه تجربه كنند



یاد سفر اولین فضانورد زن ایرانی، انوشه انصاری می افتم و دست نوشته های او، هنگامی که برای اولین بار از آن بالا بالا ها با منظره ی زمین مواجه شده بود و ...:

"بالاخره بعد از اينكه در مدار زمين قرار گرفتيم توانستيم كمربندهاي محافظ را باز كنيم . بالاخره توانستم از آن بالا به بيرون نگاه كنم و زمين را براي اولين بار از آن بالا ببينم . آن موقع اشك هايم جاري شد. نمي توانستم نفسم را بيرون بدهم . حتي همين حالا كه دارم در مورد احساس آن موقع مي نويسم اشك هايم جاري مي شود. زمين آنجا بود زير اشعه هاي گرم خورشيد... كاملا آرام و كاملا در صلح ، كاملا پر از زندگي ، بدون نشانه يي از جنگ ، بدون آنكه مرزي در آن قابل شناسايي باشد، بدون هيچ مشكلي ، فقط زيبايي مطلق . واقعا دلم مي خواهد همه مردم جهان آن حسي را كه من تجربه كردم تجربه كنند، بخصوص آنهايي كه روساي دولت هاي جهان هستند. شايد اين تجربه ديدي جديد به آنها بدهد و باعث شود كه آنها براي «صلح » تلاش كنند.
خب فكر مي كنم تا همين حد براي اولين ارسال بس باشد. در ارسال بعدي ام كلي چيزهاي جديد برايتان خواهم نوشت . گرسنه ام و مي خواهم غذاي فضايي بخورم . همين حالا از روي اقيانوس اطلس به سمت مكزيك در حال حركت هستيم ..."

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۲, چهارشنبه

مردی از جنس امید (پروفسور استیون هاوکینگ)


پنجشنبه ی هفته ی پیش پروفسور هاوکینگ ،سوار بر هواپیمای بوئینگ در حال سقوط آزاد ، شتاب گرانشی صفر را تجربه کرد! او بعد از این تجربه ی شیرین به خبر نگاران گفته :خیلی از افراد از من علت این پرواز را میپرسند. من اینکار را بنا به دلایل زیادی انجام دادم: اول اینکه زندگی بر روی زمین ،همیشه همراه با افزایش خطر نابودی بوسیله ی یک مصیبت مثل: گرم شدن ناگهانی زمین، جنگ هسته ای،ویروسهای تغییر یافته از نظر ساختار ژنتیکی و دیگر خطرها است. و من فکر میکنم، نسل بشر ،آینده ای نداره اگه به فضا نره.من همچنین میخواهم مردم را به رفتن به فضا تشویق کنم. (پروفسور هاوکینگ قراره 2 سال دیگه یعنی در سال 2009 سفر به مدار زمین را تجربه کند!)
و این بهانه ای شد تا خلاصه ای از زندگی سراسر امید او را در شفا قرار دهم!(نوشته ی زیر ،بر گرفته از ویکی پدیا)

پروفسور استیون ویلیام هاوکینگ یکی از بزرگ‌ترین فیزیک‌دانان نظری معاصر است که در ۸ ژانویه ۱۹۴۲، دقیقاً ۳۰۰ سال پس از مرگ گالیله، در آکسفورد، انگلستان به دنیا آمد و هم اکنون در دانشگاه کمبریج صاحب کرسی ریاضیات لوکاس است.
مشهورترین آثار او در بین افراد معمولی علاقمند به دانش، کتاب‌های «تاریخچه کوتاه زمان» و «جهان در پوست گردو» هستند.زمینهٔ پژوهشی اصلی وی کیهان‌شناسی و گرانش کوانتومی است. از مهم‌ترین دستاوردهای وی مقاله‌ای است که به رابطهٔ سیاه‌چاله‌ها و قانون‌های ترمودینامیک می‌پردازد.
ناتوانی جسمی:


به دنبال احساس ناراحتی هایی در عضلات دست و پا ،استیفن در ژانویه ۱۹۶۳ یعنی آغاز بیست و یكسالگی مجبور به مراجعه به بیمارستان شد و آزمایش هایی كه روی او انجام گرفت علائم بیماری بسیار نادر و درمان ناپذیری را نشان داد. این بیماری كه به نام ALS شناخته می شود بخشی از نخاع و مغز و سیستم عصبی را مورد حمله قرار می دهد و به تدریج اعصاب حركتی بدن را از بین می برد و با تضعیف ماهیچه ها فلج عمومی ایجاد می كند بطوریكه بمرور توانایی هرگونه حركتی از شخص سلب می شود. معمولا مبتلایان به این بیماری بی درمان، مدت زیادی زنده نمی مانند و این مدت برای استیفن بین دو تا سه سال پیش بینی شده بود.

نومیدی و اندوه عمیقی را كه پس از آگاهی از جریان بر استیفن مستولی شد می توان حدس زد. ناگهان همه آرزوهای خود را بر باد رفته میدید. دوره دكترا- رویای دانشمند شدن - كشف رمز و راز كیهان - همگی به صورت كاریكاتورهایی در آمدند كه در حال دورشدن و رنگ باختن به او پوزخند می زدند. بجای همه آن خیال پروریهای بلند پروازانه حالا كاری بجز این از دستش بر نمی آمد كه در گوشه ای بنشیند و دقیقه ها را بشمارد تا دوسال بعد با فلج عمومی بدن، زمان مرگش فرا برسد.

به اتاقی كه در دانشگاه داشت پناه برد و در تنهایی ساعتها متفكر و بی حركت ماند. خودش بعدها تعریف كرده است كه آن شب دچار كابوسی شد و در خواب دید كه محكوم به اعدام شده است و او را برای اجرای حكم می برند و در آن موقعیت حس كرد كه هر لحظه زندگی چقدر برایش ارزشمند است. بعد از بیداری به یاد آورد كه در بیمارستان با یك جوان مبتلا به بیماری سرطان خون هم اتاق بوده و او از فرط درد چه فریادهایی می كشید. پس خود را قانع كرد كه اگر به بیماری لادرمانی مبتلاست اما لااقل درد نمی كشد. بعلاوه طبع لجوج و نقادش كه هیچ چیز را به آسانی نمی پذیرفت هشدار داد كه از كجا معلوم كه پیش بینی پزشكان درست از كار در بیاید و چه بسا كه از نوع اشتباهات كتب درسی باشد!
اما آنچه به او قوت قلب و اعتماد به نفس بیشتری برای مبارزه با نومیدی و بدبینی داد آشنایی اش در همان ایام با دختری به نام (جین وایلد) بود كه بعد ها همسرش شد و نقش فرشته نگهبانش را به عهده گرفت. جین اعتقادات مذهبی عمیقی داشت و معتقد بود كه در هر فاجعه ای بذرهای امید وجود دارد كه با استقامت و قدرت روحی خود می تواند رشد كند. و بارور شود. باید به خداوند توكل داشت و از ناكامیهایی كه پیش می آید خیزگاههایی برای كامیابی ساخت.
جین دانشجوی دانشگاه لندن بود اما تحت تاثیر هوش فوق العاده و شخصیت استثنایی استیفن چنان مجذوب او شده بود كه هر هفته به سراغش می آمد و ساعتی را به گفتگوی با او می گذرانید و آمپول خوشبینی تزریق می كرد.آنها پس از چندی رسما نامزد شدند و استیفن تحصیلات دانشگاهی اش را از سر گرفت زیرا برای ازدواج با جین می بایست هرچه زودتر دكترای خود را بگیرد و كار مناسبی پیدا كند.

و او طی دو سال با اشتیاق و پشتكار این برنامه را عملی كرد در حالیكه رشد بیماری لعنتی را در عضلاتش شاهد بود و ابتدا به كمك یك عصا و سپس دو عصا راه می رفت. ازدواجش با جین در سال ۱۹۶۵ صورت گرفت و او چنان غرق امید و شادی بود كه به پیش بینی دو سال پیش پزشكان در مورد مرگ قریب الوقوعش نمی اندیشید.پروفسور استیفن هاوكینگ اكنون 65 سال دارد و ظاهرا بیش از چهل سال قاچاقی زندگی كرده است.

پیش بینی پزشكان در مورد بیماری فلج پیش رونده او نادرست نبود و این بیماری اكنون به همه بدنش چنگ انداخته است. از اواخر دهه ۶۰ برای نقل مكان از صندلی چرخدار استفاده می كند و قدرت تحرك از همه اجزای بدنش بجز دو انگشت دست چپش سلب شده است. با این دو انگشت او می تواند دكمه های كامپیوتر بسیار پیشرفته ای را فشار دهد كه اختصاصا برای او ساخته اند و بجایش حرف می زند. و رابطه اش را با دنیای خارج برقرار می كند زیرا از سال ۱۹۸۵ قدرت تكلم خود را هم ازدست داده است.در آن سال او پس از بازگشت از سفری به دور دنیا برای مدتی در ژنو بسر می برد كه مركز پژوهشهای هسته ای اروپاست و دانشمندان این مركز جلسات مشاوره ای با او داشتند. یك شب كه استیفن هاوكینگ تا دیر وقت مشغول كار بود ناگهان راه نفس كشیدنش گرفت و صورتش كبود شد بیدرنگ او را به بیمارستان رساندند و تحت معالجات اضطراری قرار دادند. معمولا مبتلایان به بیماری ALS در مقابل ذات الریه حساسیت شدیدی دارند و در صورت ابتلای به آن میمیرند كه این خطر برای استیفن هاوكینگ هم پیش آمده بود و گرفتن راه تنفس او ناشی از ذات الریه بود. پس از چند روز بستری بودن در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان سرانجام با اجازه همسرش تصمیم گرفته شد كه با عمل جراحی مخصوص مجرای تنفس او را باز كنند اما در نتیجه این عمل صدای خود را برای همیشه از دست می داد.
عمل جراحی با موفقیت صورت گرفت و بار دیگر استیفن از خطر مرگ جست. هر چند قدرت تكلم خود را از دست داد اما با جایگزینی كامپیوتر مخصوص سخنگو ارتباط او با اطرافیانش حتی بهتر از سابق شد زیرا قبلا بعلت ضعف عضلات صوتی با دشواری و نارسایی زیاد صحبت می كرد. كامپیوتر سخنگو را یك استاد آمریكایی كامپیوتر در كالیفرنیا برای او ساخت و تقدیمش كرد. برنامه ریزی این دستگاه شامل سه هزار كلمه است و هر بار كه استیفن بخواهد سخنی بگوید می بایست با انتخاب كلمات و فشردن دكمه های كامپیوتر به كمك دو انگشتش كه هنوز كار می كنند جمله مورد نظرش را بسازد و صدای مصنوعی به جای او حرف می زند. البته اینگونه سخنگویی ماشینی طولانی تر است اما خود استیفن كه هرگز خوشبینی اش را از دست نمی دهد عقیده دارد كه به او وقت بیشتری می دهد برای اندیشیدن آنچه می خواهد بگوید و سبب می شود كه هرگز نسنجیده حرف نزند.
.
میلاد

پادکست 28 شفا - سخنرانی دکتر قمشه ای


Title: Shefa podcast پادکست ِ شفا
Episode: Shefa 28

جدیدترین سحنرانی دکتر الهی قمشه ای در کانون توحید لندن

بسیار شنیدنی!

http://shefa.podOmatic.com/entry/eg/2007-05-01T14_14_28-07_00
Enjoy!


... محمد

۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۱, سه‌شنبه

قصه هایی از شاهنامه - بیژن و منیژه - قسمت سوم


ادامه هر دوشنبه
...محمد