۱۳۸۶ آذر ۹, جمعه

روزه ی سکوت!


نوشته: عطالله مهاجرانی
منبع

فقط یک بار علامه طباطبایی را زیارت کردم. هفده سالم بود.البته طعمش هنوز هم در ذهنم زنده است. مثل تابلو عزیزی آن صحنه را پیش رو دارم. دبیرستان می رفتم. دوستم احمد عطاری کتاب خلقت انسان دکتر یدالله سحابی را داد بخوانم. دبیر های توده ای ادبیات و علوم اجتماعی به نظریه داروین استناد می کردند و می گفتند با تکیه بر علم دیگر اسلام حرفی برای گفتن ندارد. داستان آدم و حوا تمام شد!

خلقت انسان نگاهی علمی و تازه به آیات مربوط به خلقت انسان بود.این کتاب در حوزه علمیه قم هم مطرح بود. مرحوم ایه الله مشکینی که کتابچه ای در باره نظریه تکامل نوشت. ماخذ اصلی اش همین کتاب بود. حتی ایشان در درس خود کتاب خلقت انسان را به همراه برده بود و از همان بالای منبر با آهنگ کلام کشدارشان گفته بودند: قال یدالله ایده الله! و به کتاب استناد کرده بودند.

با یکی از دوستان از اراک به قم رفتیم. رفتیم پیش آقای طباطبایی. بیش از کلامش و زیبایی سیما و چشمان شگفت انگیزش، آرامش و طمانینه و وقاری که در سلوک، نگاه و کلام ایشان بود؛ تحت تاثیرم قرار داد. اصلا دیگر مساله تکامل و نظریه داروین برایم اهمیتی نداشت. با خودم می گفتم این آرامش ، ریشه اش کجاست.



بعد ها دوستی- دکتر قاسم زاده- تعریف می کرد که روزی سخن بر سر شکیبایی و طمانینه آیه الله بهشتی بود. ایشان گفت از اصفهان که به قم امده بودم، طلبه جوان پرشوری بودم. درس علامه طباطبایی می رفتم. یک بار بعد از درس همراه ایشان به سمت خانه شان می رفتم. می خواستم در میانه راه برخی اشکالات را مطرح کنم. ایشان ایستادند. اشکال را مطرح کردم. داشتند پاسخ می دادند که سخن شان را قطع کردم، مطلبی گفتم. ایشان صبر کردند تا حرفم تمام شد. دو باره رشته کلام را از همان جا که گسسته بود ادامه دادند.من دوباره سخنشان را قطع کردم. تا هفت هشت بار این مساله تکرار شد. یکهو به خود آمدم! شرمنده شدم که بارها سخن ایشان را قطع کردم و ایشان با شکیبایی به حرفم گوش می دادند. آهنگ و طمانینه کلامشان ثابت بود. از ان روز یاد گرفتم که چگونه شکیبا باشم...

این خاطره هم بر مشکل من افزوده بود. علامه طباطبایی این آرامش مثال زدنی را از کجا یافته است؟ دیروز در محضر فیلسوف دانشمند و متفکربزرگی بودم.سخن در باره علامه طباطبایی بود. او که سال های سال خوشه چین خرمن دانش و اندیشه و عرفان علامه طباطبایی بوده است. نکته غریبی گفت. مشکلی که نزدیک به چهل سال در ذهنم مانده بود حل شد!

گفت علامه طباطبایی در دورانی که در نجف بود. یک دوره سه ساله روزه سکوت گرفت! شما فقط 24 ساعت سکوت کنید تا ببینید چه کار کارستانی ست. تفسیر المیزان و نازک اندیشی های روش رئالیسم آسان به کف نیامده است.




Excerpt: On the life of Allamah Mohammad Hossein Tabatabaei.


دموکراسی چه چیزی نیست


نوشته: نوشیروان کیهانزاده
منبع

«جان س توارت ميل John Stuart Mill» يك فيلسوف ـ اقتصاددان بود.

«ميل» با اين عقيده «اسپينوزا» موافق بود كه پيش از هر انتخابات، با وسائل مختلف به انتخاب کننده تفهيم شود كه مسئول رايي است كه مي دهد و اگر در دادن راي خود دقت لازم را به عمل نياورد و آن را به فردي كه شايستگي كامل ندارد و واجد شرايط لازم براي احراز مقام نيست بدهد، به سهم خود مسئول جامعه و زيانهايي است كه منتخب او وارد مي آورد و بايد پاسخگو باشد.

مهمترين آثار «ميل» در باره دمكراسي كتاب «ملاحظات در باره دولت انتخابي» است. كتاب «تفكراتي در رفرم پارلماني» تاليف ديگر او هم درباره دمکراسی است كه اين كتاب در سال 1859 انتشار يافت.

«ميل» كه در 20 مه سال 1806 در لندن به دنيا آمده بود مي گويد: "جامعه اي كه مردم آن آموزش دمكراسي نديده اند، عميقا آن درك نمي كنند، اهميت آن را براي جامعه و فرد نمي دانند و در فصل راي گيري (زمان تبليغات انتخاباتی) به آنان توصيه مي شود كه به چه كسي راي بدهند و آنان هم احيانا چشم بسته مي پذيرند، نياز به پنجاه سال زمان (تمرين دمكراسي) دارد تا به صورت يك دمكراسي كامل (واقعي) در آيد."

به باور «ميل»، هنگامي يك كشور مي تواند ادعا كند كه دمكراسي است كه مردمش اهميت راي دادن و مسئوليت خطير خود را در اين زمينه بدانند. او مي گويد در جامعه آلوده به فساد و ضعف هاي اخلاقي رشد دمكراسي بسيار كند است و در جوامع فقر زده هم مردم به تنها چيزي كه اهميت نمي دهند «راي دادن» است.

«ميل» در سال 1861 ناگهان به برابري ارزش آراء ترديد كرد و گفت: چگونه مي توان راي يك تبعه بي اعتنا و بي تفاوت را كه دادن و يا ندادن راي برايش فرق نمي كند با راي يك انديشمند، فرد دانا و موثر، و تبعه مصمم برابر دانست؟. او بعدا نسبت به اكثريت عددي در پارلمان هم شك و ترديد كرد و گفت چگونه مي توان در تصميمگيري ها، ميان يك نماينده دانا، آگاه و دلسوز با يك نماينده فاقد اين صفات فرق نگذارد؟



براي رفع اين نقص، وي سپس پيشنهاد كرد كه شرايط انتخاب شونده وسيعا اصلاح گردد و به انتخاب كننده آموزش لازم داده شود تا مسئوليت خود را بداند. وی پارلمان مركب از افراد غير واجد شرايط را مجلس بدلی (دمكراسي ظاهري) خوانده است.

مفسران نظرات ميل نوشته اند که با نوعي انتخابات دو مرحله اي است که مي توان هدف ميل را تامين کرد؛ به اين ترتيب که مردم در دسته هاي کوچک نمايندگان خود را انتخاب کنند و اين نمايندگان که آگاهي بيشتري دارند مقامات انتخابي را از ميان نامزدهاي واجد شرايط (از ميان خود و ديگران) برگزينند.
«ميل» در زمينه انتخاب رئيس دولت و مديران ارشد نظري مشابه فارابي را مطرح داشته كه همانا يافتن بهترين فرد جامعه و انتخاب او به مديريت آن است (از رئيس دولت تا مديران پايين تر).
«ميل» همچنين با دوران تقنينيه بيش از دو سال موافق نبود و با حرفه اي شدن وكالت مردم (تجديد انتخاب به صورت نامحدود) مخالفت داشت. او در اين زمينه نوشته است: "وكيل حرفه اي (پي در پي انتخاب شدن) در هرجامعه به تدريج مدافع منافع طبقات متوسط و بالا خواهد شد كه خود از آنها سود مي برد."

ميل همچنين گفته است كه اگر اكثريت يك پارلمان از افراد كم معلومات و ناآگاه، ضعيف و با تفكري ناقص تشكيل شود بايد در قانون ترتيبي داده شده باشد که بتوان بي درنگ انتخابات را تجديد کرد زيرا كه منطقا نبايد اداره امور در دست چنين پارلماني باقي بماند.
ميل نسبت به دمكراسي آمريكا (به دليل تبليغات بی حد و حصر انتخاباتی، «حتي در زمان او» و نيز مشغله مردم معمولي و کار زياد آنان) ترديد داشت.




Excerpt: On the life and beliefs of John Stuart Mill.




بدون شرح!




Excerpt: Just for laughs!


۱۳۸۶ آذر ۸, پنجشنبه

گابوی معلوم الحال در محکمه اذهان عمومی


-شما متهميد كه با همدستي فرد معلوم الحالي به نام آقاي "گابو " در كتاب"خاطره دلبركان شيرين من"
امنيت اجتماعي را به هم زده ايد و زمينه انحراف جوانان معصوم را فراهم آورده ايد
-به خدا بنده بيگناهم قربان . من يه روزنامه نگار متوسط نود ساله اي بيش نيستم .خود آقاي گابو را هم يوسوناري كاواباتا ، نويسنده زاپني اغفال كرد .گابو ، با الهام از داستان ايشان ، پاي ما رو كشيد وسط كتاب .
- صحيح... پس توطئه جهاني است . به حساب اين آقاي كاباواتا هم مي رسيم …يادتان باشد در ارتباط باچاپ اين كتاب ها همه بايد پاسخگو باشند .به خصوص آن همشيره 14 ساله كه در متن كتاب زندگي ميكنه .

- قربان به خدا اين خانم در متن كتاب جواني كردند.به بزرگي خودتان ببخشيد …بنده هم از روي پيرسري حالا يه تصورات و تخيلات و و احساساتي از خودم بروز دادم و بي خود و بي جهت رفتم تو يه ماجراي شاعرانه عاشقانه كه همه اش توي ذهنم مي گذشت …به خدا نمي دونستم از اينجا سر در ميارم .والا به گور پدرم خنديده بودم آن تصورات را با خواننده در ميان مي گذاشتم …

-حرف نباشد. شما بر اساس اخبار واصله ،‌در اين كتاب غير اخلاقي اذهان عمومي جهانيان را به شيوه مذبوحانه اي مشوش كرده ايد …در ضمنا اسناد و مدارك نشان ميده شما با آن خواهر چهارده سال ،‌صيغه محرميت هم نخوانده بوديد و در ضمن بنا به اعترافات خودتان در متن كتاب ، سابقه روابط غير اخلاقي هم داريد .


- به خدا قربان ،‌خير سرمان مي خواستيم ماجراي ما ،‌بهانه اي براي نوشتن يك اثر شاخص ادبي هنري باشه كه خواننده از خواندنش لذت ببرد …سر تا پايش بيان احساسات شاعرانه است .آقاي گابو خيلي هم داخل جزئيات نشده اند .همه اش دروني است …خيلي بيانش بيروني نيست …استغفرا…ببين آدم رو آخر عمري به زدن چه حرفهايي وادار ميكنند ( سرخ و سفيد ميشه و عرقش رو پاك ميكند ) حالا شما به تعهد خودتان كوتاه بياييد …
- خير نميشه . شما فضاي فرهنگي را آلوده كرده ايد .اگر هم تا حالا كاري نكرده ايم ،‌به خاطر گل روي دوست و برادرمان فيدل كاسترو بوده كه گويا اين آقاي گابوي معلوم الحال با اين برادرمان رفاقت دارند .
- بله قربان .يك همچين چيزي ميگويند …حالا تكليف ما و خواننده ها ي شما حيست ؟ ميگويند خوانندگان شما از اين كتاب خيلي استقبال كردنده اند .
- به حساب آنها هم مي رسيم ،‌تك تك آنها بايد در رابطه با خواندن اين كتاب قبيح پاسخگو باشند .

- قربان ،‌البته جسارت است ، به بنده اطلاع داده اند كه حتي در ادبيات قديم و كلاسيك خودتان …در همين مثنوي مولوي كه اين روزها همه جا حرفش است …منظورم اين است كه …آخه نميشه يك اثر هنري را همين جوري بر اساس يكي دو صحنه ….يا حتي موضوع …آن وقت جوهر هنري حه مي شود ؟

- حرف نباشه …طفره نرويد …با جوهر – موهر نمي توانيد سر ما را شيره بماليد …شما را از بازار كتاب اخراج مي كنيم ،‌اين خواهر را هم به سزاي اعمال ننگينش مي رسانيم …توي سر خواننده هم مي زنيم .
مترجم و ناشر كتاب را هم به جرم گرفتن مجوز براي كتاب مذكور نقره داغ ميكنيم …راننده وانت حمل كتاب را هم مجازات مي كنيم …خلاصه هر جور كاري را براي حفظ عفت عمومي و خصوصي باشد دريغ نداريم.

- ولي شما خودتان براي ورود ما به ذهن خواننده ،‌به ناشر و مترجم و موزع ،‌اجازه حاپ و توزيع داده ايد .
- حرف نباشد ، فضولي موقوف .جلوي حشم حيرت زده جهانيان فسق و فجور مي كني ،‌تازه حرف هم داري ؟

نوشته رویا صدر در بخش طنز

روزنامه اعتماد ملی

۱۳۸۶ آذر ۷, چهارشنبه

اینک خر ِ تو بیار افسار!




آرند که عارفی سخنور
بر مجلس وعظ سایه پرور
ازدفتر عشق نکته می‌راند
وافسانه عاشقی همی خواند
خر گم شده‌ای بر او گذر کرد
وز گمشده خودش خبرکرد
زد بانگ که کیست حاضرامروز
کز عشق نبوده خاطر افروز
نی محنت عشق دیده هرگز
نی جور بتان کشیده هرگز
برخاست ز جای ساده مردی
هرگز ز دلش نزاده دردی
کان کس منم ای ستوده دهر
کزعشق نبوده هرگزم بهر
خر گمشده را بخواند کی یار
اینک خر ِ تو بیار افسار

جامی

------------------------------------------------
آهنگ زیبای "خوشم" که تقریبا هیچ ربطی به شعر بالا نداره ، گفتم بذارمش که شما هم لذت ببرید

۱۳۸۶ آذر ۶, سه‌شنبه

کریم خان


نوشته: نوشیروان کیهانزاده
منبع

بيست و هفتم نوامبر سال 1770 ميلادي كريم خان زند، وكيل ايرانيان، در عمارتي در شيراز كه امروز «موزه پارس» ناميده مي شود، فرستاده روسيه را پذيرفت كه رنج سفر دو هزار و پانصد كيلومتري از سن پترزبورگ تا شيراز را بر خود هموار كرده بود تا پيام تزار روسيه را به فرمانرواي ايران برساند.

سفير تزار خبر پيروزي روسيه بر عثماني را در جنگ دريايي به اطلاع خان رسانيد و تمايل تزار را به داشتن روابط دوستانه و اتحاد با وي اعلام داشت. فرستاده تزار انتظار داشت كه كريم خان كه دوبار باعثماني بر سر بصره جنگيده بود از شنيدن خبر شكست دريايي عثماني خرسند شود كه كريم خان ابرو در هم كشيد و خطاب به سفير تزار گفت كه شكست ملت ديگر ما را شاد نمي كند و سفير تزار (طبق نوشته هاي به جاي مانده از او، به قلم خودش) شوكه شد و بعدا به تزار گزارش داد كه اتحاد با كريم خان را برضد عثماني فراموش كند و اضافه كرده بود كه كريم خان با همه رهبراني كه ديده، درباره آنان شنيده و در كتب تاريخ خوانده است فرق دارد، زيرا كه خودش را يك تبعه عادي مانند ساير مردم مي داند، مردي است به غايت فروتن و بدون هرگونه افاده؛ رفتارش هم ديپلماتيك نيست و ديدار با او تشريفات ندارد.

بايد دانست كه كريم خان در هر دو جنگ خود با عثماني بر سر بصره پيروز شده بود. وي علاوه بر دور ساختن عثماني از منطقه بصره، هلندي ها را هم از خارك و جزاير اطراف آن اخراج كرده بود.

كريم خان كه از پذيرفتن عنوان شاهي و تاسيس سلسله اجتناب مي كرد نسبت به امنيت خليج فارس و خوزستان حساس بود.

مورخان اروپايي كريم خان را مردي عادل و منصف و يك ايراني فوق العاده و شخصيتي منحصر به فرد در تاريخ توصيف كرده و درباره اش به نقل از ديپلماتهاي اروپايي و ميسيون هاي مسيحي نوشته اند:


كريم خان كه از يك نژاد خالص ايراني (لر) بود از ديدن شادي مردم شاد مي شد و براي شاد كردن شيرازي ها از جيب خودش (نه از خزانه عمومي) به نوازندگان پول مي داد كه در ميدان هاي شهر ساز بزنند و اگر فرصتي به دست مي آورد درطباخي هاي عمومي در كنار مردم عادي غذا صرف مي كرد و با شنيدن گفتگوي آنان با يكديگر از دشواري ها آگاه مي شد و اين مسائل را حل مي كرد. به نوشته منشي كريم خان، به باور نماينده ايرانيان (كريم خان) مسائل كوچكند كه گاهي دفعتا چنان بزرگ مي شوند كه دودماني را منقرض مي كنند.


كريم خان كه رييس طايفه زند از مردم «لُر ـ بختياري» و يكي از ژنرالهاي ارتش نادرشاه بود؛ پس از قتل نادر (دهم ژوئن 1747 در يك كودتاي نظامي در قوچان)، در سخت ترين شرايط تصميم گرفت مانع از هم گسيختگي ايران شود؛ زيرا كه پس از كودتا، هر ژنرال در يك منطقه از كشور پرچم خودمختاري برافراشته بود. از جمله ژنرال احمدخاني دراني در قندهار. در اين هرج و مرج، كريم خان با ده سال تلاش يكايك اين مدعيان را سركوب و يا غير فعال كرد، ولي پس از هر پيروزي، مغلوبين را مورد بخشودگي قرار داد و دشمنان مقتولش را با احترام و تشريفات مرسوم دفن كرد و با اين كه بناي كاخ گلستان را در تهران آغاز كرده بود، شهر شيراز را پايتخت كشور قرار داد تا بازگشتي به عهد باستان و در مجاورت تخت جمشيد باشد.

ارگ کریم خان Citadel of Karim Khan

وي با ايجاد يك نظام اداري ـ قضايي كارآمد آرامشي را به ايران بازگردانيد كه قرنها روي آن را به خود نديده بود.
كريم خان در طول 30 سال زمامداري اش به عمران و آباداني فراوان دست زد. تجارت را تشويق و ماليات كارگران و كشاورزان را لغو كرد. درشيراز بناهاي متعدد از جمله مسجد و بازار وكيل را ساخت. حافظيه و آرامگاه سعدي از كارهاي اوست. وي در كرمان نيز دست به عمران زد و بازسازي مسجد جامع مظفريه از يادگارهاي اوست و به همين سبب كرماني ها لطفعلي خان نوه وي را در روزهاي سخت در پناه خود قرار دادند كه گرفتار شقاوت و بيرحمي دشمن او آغامحمدخان قاجار شدند و ....




Excerpt: About Karim Khan, one of the greatest leaders of Iran. He is wel-known for justice and living in a simple way with regular people.


۱۳۸۶ آذر ۳, شنبه

پاییز

اين دو روز آسمون مدام مي باره . من عاشق بوي درختاي كاج ام وقتي بهشون بارون مي زنه .
همه برگا طلايي شدن ، فقط درختای كاج هنوز سبز ِ سبزهستندِ .دلم میخواد توی این بارون مثل قدیما تا خونه لی لی کنم و باز باران با ترانه ... رو بخونم ، دلم میخواد مثل قدیما زیر بارون بچرخیم و آلیسا آلیسا بازی کنیم ،دلم میخواد توی این هوای سرد با همکلاسیم توی خیابون بستنی قیفی بخورم و بلند بلند بخندیم. دلم میخواد...

گاهي وقتا كلي حرف واسه گفتن دارم
اما هر موقع يه عالمه حرف دارم واسه گفتن دستام يخ ميزنن و نمي تونم چيزي بنويسم . هوا سرد شده.
شايد به خاطر سردي هواست ...شايد هم دارم بهونه ميارم ..امااين جور مواقع بيشتر دوست دارم شعر بگم .
شعر رو براي اين دوست دارم چون يه عالم حرف رو ميشه در چند كلمه خلاصه كرد . گاهي وقتها، يه دنيا، توي يه شعر ِ كوتاه ِ‌.
اين شعر هم از اثرات پاييز روي من ِ .همین دیروز گفتم. اصلاً پايپز فصل شعر و شاعري ِ ، آدم رو بي تاب ميكنه ، به قول اخوان پادشاه فصل هاست ...


هنوز باقی ام
هنوز روی ثانیه ها نیایش کنان می دوم
و روی پشت بام ها به اهتراز بر می خیزیم
آکنده در تنفس ابرها ، به فضا می روم

هنوز شکل انارم
شکل سفره نوروز

شکل شمعدانی ها
هنوز وسط باغچه جایی برایم هست
هنوز روی دستهایم راه می روم
مثل پولک های زرین ماهی ها برق می زنم

هنوز تکه های قلبم مثل باران میبارد

مثل برگهای پاییز میریزد

مثل خورشید می تابد

آری هنوز باقی ام ...
و زندگی نیز هنوز پابر جاست
روی این چینی شکسته کروی
وحشیانه می تازد
تا انتهای خویش را رقم زند

۱۳۸۶ آذر ۱, پنجشنبه

الان پاییز ِ ها!

نمی خوای روی ِ فرشی از برگهای طلائی راه بری و از صدای خش خش اونا لذت ببری!؟
نمی خوای زیر ِ بارون قدم بزنی و بوی نم و خاک ،دیوونت کنه!؟
نمی خوای رقص ِ برگهای قرمز و زرد و قهوه ای رو که از شاخه میفتن، تماشا کنی!؟
انار رو که یادت نرفته!؟
الان پاییز ِ ها!



در زمستان سیم آرد در نثار
زر فشاند در خزان از شاخسار
عطار

برای دیدن هر عکس با اندازه ی بزرگ روش کلیک کن

اون قدیما



یه دفعه به سرم زد ببینم از کی توی شفا نوشتم ، بعد تک تک آرشیو سالهای قبل رو باز کردم تا مطلبهای قدیمیم رو پیدا کنم . نوشته های یه آدم اگه از سر صداقت باشه یه عکس 4*6 از روحشه . بعد همینطور که مطلبهای سالهای قبل رو باز میکردم ، درست مثل ورق زدن آلبوم شخصی که عکسهای نوزادی تا بزرگ شدن آدم رو توی صفحه به صفحه خودش جا داده ، توی مطلبهام خودم رو میدیدم که که چقدر به تدریج تغییر کردم ، چقدر بزرگتر شدم . گاهی اوقات شاد بودم گاهی ناراحت ، گاهی کلافه گاهی رها . و دیدم هر مطلبی که توی شفا نوشتم بیشترین تاثیر رو روی خودم داشته . یه حس عجیبی پیدا کردم . تجربه جالبی بود!

--------------------------------
پی نوشت: اگر به آرشیو نگاه بکنید چند روز دیگه شفا میره توی هفت سال . ای نویسندگان و خوانندگان شفا موافقید برای دسامبر کلا برنامه و متنهای ویژه ای داشته باشیم ؟ پیشنهاد بدید .

۱۳۸۶ آبان ۳۰, چهارشنبه

باید کمی قدم بزنم

گاهي اوقات چيزي درون من مي رقصد و پاي کوبي مي کند

من روحم را حبس نکرده ام.

به اينکه انسان عجيبي هستم اعتراف مي کنم !

من خدا را در آغوش کشيده ام.

خدا زياد هم بزرگ نيست.

خدا در آغوش من جا می شود

،شايد هم آغوش من خيلي بزرگ است.

خدا را که در آغوش مي کشم دچار لرز هاي مقطعي مي شوم .

تب مي کنم و هذيان مي گويم.

خدا پيشاني مرا مي بوسد و من از لذت اين بوسه دچار مستي مي شوم.

خدا يکبار به من گفت تو گناهکار مهرباني هستي.

و من خوب مي دانم که گناهان من چقدر غير قابل بخششند.

مي دانم زياد مهمان نخواهم بود.

اين را نه از خود که پدر آسماني به من گفته است.

زمان مي گذرد

زمان به طرز عجیبی می گذرد.....


هميشه سعي مي کنم خوب باشم و هميشه بد مي مانم.

بايد کمي قدم بزنم تا فکر کنم.

مدتی هست که از این که چیزی می نویسم

احساس بدی به من دست میدهد

و از اين متاسفم.

و بيشتر از اين تاسف مي خورم که روزهايي که سعي مي کردم مورچه هاي سياه را لگد نکنم

ناخواسته غنچه هاي بوته گلي را لگد مال کردم

.
من اين روزها مدام هذيان مي گويم....

آسمان براي من بنفش است

باید کمی قدم بزنم تا فکر کنم

باید کمی قدم بزنم تا فکر کنم

باید کمی قدم بزنم....

۱۳۸۶ آبان ۲۹, سه‌شنبه

قدرت مشیت الهی


سلام دوستان عزیزم در شفا


اخیرا کتاب قدرت مشیت الهی اثر دکتر دایر رو می خوندم.کتاب جالبیه و مطالب زیبایی در خصوص راه حلهای معنوی برای پیشرفت در زندگی ارائه می ده.من هم می خواهم با توکل بر خدا ، سلسله مطالبی رو از کتاب قدرت مشیت الهی بطور خلاصه و مفید در وبلاگ شفا ارائه بدم.امیدوارم عزیزان از خوندن مطالب لذت ببرند و از همه مهمتر باعث ایجاد روحیه شاد و امیدوار در وجودتون بشه.


مجید


فصل اول : ویژگی مشیت الهی


دکتر دایر در اولین بخش کتاب ، انگیزه های خودشو از نوشتن این کتاب بیان می کنه و در مرحله اول ، اراده انسان رو تعریف می کنه .اراده یعنی دنبال کردن هدف یا انگیزه ای نیرومند به همراه عزم و تصمیم برای ایجاد نتیجه ای مطلوب..دکتر دایر با معرفی انسان با اراده قوی، به این نکته اشاره می کنه که برای تحول بسیار فراتر از موفقیتهای معمولی ، باید اراده رو بسیار فراتر از یک منیت مصمم و یا خواسته شخصی بدونیم .

دوجمله آخر کتاب کاستاندا :

مشیت الهی همچون نیروی است که در جهان وجود دارد وقتی فرزانگان (افرادی که در ارتباط با منبع و منشا وجود زندگی می کنند)مشیت الهی را فرا می خوانند این مشیت در دسترس اونها قرار می گیرد و راه فضیلت و کمال را برایشان هموار می کند، یعنی فرزانگان هر آنچه را بخواهند انجام می دهند.

دکتر دایر از این پس خودشو در دریای مشیت الهی غرق می کنه و به قول خودش :

من نه فقط می خواستم خود را شفا دهم، بلکه می خواستم به دیگران هم کمک کنم تا از قدرت مشیت الهی استفاده کنند و به جایگاهی که آمادگی اش را دارند برسند.

از ابتدای مطلب تا کنون از مشیت الهی صحبت کردیم ولی واقعا مشیت الهی چیه؟و در کجا قرار داره؟دکتر دایر مشیت الهی رو میدانی از انرژی می دونه که بصورت نامرئی ماوراء الگوهای تکراری و روزمره ما جریان داره و بیان می کنه که هوش و خلاقیت و ...در پاسخ به میدان انرژی مشیت الهی بوجود می آیند هیچ مکانی هم نیست که انرژی در ان نباشه چون هرچیزی در جهان در درونش هدف و انگیزه ای دمیده شده است.یک دانه که به نظر می سرد هیچ قدرت اندیشیدن به آینده رو نداشته باشه دارای هدفی که از طرف میدان نامرئی به القا می شه..در مشیت الهی هرگز اشتباهی صورت نمی گیره دانه بلوط به کدو تنبل تبدیل نمیشه.وقتی نطفه ای بسته میشه مشیت الهی ساختار جسمانی ،ویژگیهای ظاهری و ... رو مشخص می کنه.پیری پوست و حتی زمان مرگ هم در آن لحظه تعیین میشه.مشیت الهی در همه جا حضور داره و فقط وقتی که اعتقاد داریم از این نیروی نهفته در جهان جدا هستیم فعالیت اونو متوقف می کنیم.فعال سازی اون یعنی دوباره منشاء و مبداء آفرینش بپیوندیم.

حال دلایل جدایی ما از مشیت الهی چیه؟

یکی از مهمترین دلایل "منیت "انسانهاست.منیت عقیده ای که خودمون بر مبنای کسی که هستیم و شغلی که داریم برای خودمان می سازیم.همین منیت که مانع استفاده از قدرت مشیت الهی میشه.همین منم منم کردن ها!!!من اینطوریم...یکی از عواملی که باعث میشه آدم کم کم منیت بذاره کنار و خودشو به مشیت الهی پیوند بزنه انجام دادن این کارهاست :

1.نظم : اولین مرحله نظمه .یعنی جسم خودمونو پرورش بدیم تا برای رسیدن به خواسته هامون فعالیت کنه
2.خرد : بهمراه نظم ، توانایی ما رو در متمرکز شدن و صبور بودن هماهنگی عقل و احساسات و افکار با عملکرد جسم بیان می کنه.
3. عشق : به آ نچه انجام می دهیم عشق بورزیم
4.رهاسازی : که در حقیقت جایگاه مشیت الهیه .یعنی ما در نهایت آرامش خودمونو به قدرتی بسپاریم که دانه ای بلوط رو به درخت بلوط و قطره ذره بینی رو به انسان تبدیل می کنه.

قسمت اول از فصل اول کتاب قدرت مشیت الهی به پایان رسید!در قسمت دوم به بیان ارتباط میان مشیت الهی و اراده شخصی می پردازیم و اختیار انسان رو در این مورد مورد بررسی قرار داده و پیشنهاداتی رو برای پیوند به مشیت الهی ارائه می دهیم.

منتظر نظرات شما هستم.

سئوال این فصل :
نظر شما در مورد مشیت الهی چیه؟بهش اعتقاد دارید؟؟؟لطفا با یک مثال توضیح بدهید؟











Excerpt: Your Text Here






تولستوي

در 20 نوامبر سال 1910 "لئو نيکلايوويچ تولستوي" نويسنده شهير و انديشمند روسيه در 83 سالگي در گذشت. او در 28 اوت 1838 در يک خانواده ارباب ملک در منطقه تولي به دنيا آمده بود و در کودکي مادر و در نوجواني پدر خود را از دست داده بود.

وي به دليل مخالف بودن با برنامه هاي تکراري و بعضا بي ارتباط، دانشگاه را در سال سوم ناتمام رها کرد. تولستوي همه مراحل زندگي را طي کرد از جمله خدمت نظام وظيفه.

تولستوي معتقد به "کمال Perfection" بود و مي گفت فرد وقتي به کمال مي رسد که جسما و روحا و اخلاقا سالم باشد. وي اين سه عامل را عوامل شادي بخش زندگاني مي دانست.
تولستوي مخصوصا بعد از ميانسالي مخالف بهره برداري انسان از انسان شده بود که در روسيه بيش از نقاط ديگر رواج داشت. دوبار سرف هاي املاک خودش را آزاد کرد (روستايياني که با املاک خريد و فروش مي شدند و ضميمه املاک بودند سرف ناميده مي شدند) ولي آنان به دليل ناباوري آنجا را ترک نکردند.

در زمينه نوشتن داستان عقيده داشت که داستان بايد به گونه اي نوشته شود که خواننده عشق به زندگي پيدا کند و عشق به زندگي يعني عشق به خود و جامعه.
به باور تولستوي نويسنده داستان بايد آن را شخصا ديده و تجربه کرده باشد و به عبارت ديگر خود او آن را باور داشته باشد. داستان "آنا کارنينا" تجربه عشق خودش به سونيا بود که بعدا باهم ازدواج کردند.

تولستوي داستانها و نمايشنامه هاي متعدد نوشت از جمله : دوران بچگي، نوجواني، جواني ، آناکارنينا، جنگ و صلح، کوپن جعلي، پدر سرگيوس، آقا و نوکر، قزاقها و ...

نامه هشدار دهنده او به تزار نيکلاي دوم که در سال 1901 نوشته و ارسال شده و در موزه نگهداري مي شود سند بزرگي است که در آن اوضاع نابسامان روسها منعکس است. تولستوي در اين نامه به تزار هشدار داده بود که اگر آزادي ندهد و دموکراسي برقرار نکند و از شکاف پهناور مان فقير و غني نکاهد و نظام فئودالي را تعديل نکند جنگ داخلي اجتناب ناپذير خواهد بود و روسيه نابود خواهد شد.

تولستوي در اواخر عمر از زنش قهر کرد و با قطار از زادگاه خود فرار کرد و در تنهايي درگذشت. وي داراي يازده فرزند شده بود.




Excerpt: The remembrance Leo Tolstoy and a brief history of his life.


۱۳۸۶ آبان ۲۸, دوشنبه

سلام


حتما میدونید که طبق تعالیم دین ما ، سلام کردن مستحب است و البته جواب دادن به سلام واجب هست

خیلی برام جالب بود وقتی که این رو از دوستم شنیدم
یکی از امام جماعت‌ها در یکی از روستاهای دورافتاده در ایران به رییس حوزه‌ی علمیه قم نامه فرستاده و نوشته بود: وقتی به سلام ِ نماز میرسم و میگم السلام علیک ایها النبی ، صبر میکنم تا جواب سلام پیامبر رو بشنوم و بعدش ادامه‌ی نمازم رو میخونم

البته ممکنه که این ماجرا حقیقت نداشته باشه - به قول سعدی : این مدعیان در طلبش بی‌خبرانند .... کان را که خبر شد ، خبری باز نیامد
با این حال ، با عقل و منطق من که کاملا جور درمیاد
حداقلش باعث شد که از اون روز به بعد با حضور قلب بیشتری سلام نماز رو بخونم

زندگی در سلام و پاسخ اوست


عشق را وارد كلام كنيم
تا به هر عابري سلام كنيم
و به هر چهره اي تبسم داشت
ما به آن چهره احترام كنيم
هركجا اهل مهر پيدا شد
ما در اطرافش ازدحام كنيم
چشم ما چون به سروسبز افتاد
بهرتعظيم او قيام كنيم
گل و زنبور، دست به دست دهند
تا كه شهد جهان به كام كنيم
اين عجايب مدام دركارند
تا كه ما شادي مُدام كنيم
شُهره زنبور گشته است به نيش
ما ازو رفع اتهام كنيم
علفي هرزه نيست در عالم
ما ندانيم و هرزه نام كنيم
زندگي در سلام و پاسخ اوست
عمر را صرف اين پيام كنيم
سالكا اين مجال اندك را
نكند صرف انتقام كنيم
در عمل بايد عشق ورزيدن
گفتگو را بيا تمام كنيم
عابري شايد عاشقي باشد
پس به هر عابري سلام كنيم.

مجتبي كاشاني

شوق جاودانگی



اگرچه زمان، جوانی و شادابی ما را می ستاند
و غبار غم و گرد پیری بر روی می فشاند
و در پایان ، در گور ِ خاموش و تاریک مینشاند
و طومار هستی ما را در می پیچد
اما ایمان دارم که
از همان خاک
از همان گور
و از همان غبار
بی هیچ گمان
مرا زنده کند
آفریدگار جهان.
-سر والتر راله-

Cleo: Give me my robe , put on my crown ;
I have immortal longings in me.
Shakespeare , Antony and Cleopatra, 5, 2

کلئوپاترا: جامه ی مرا بیاور ، تاج مرا بر سرم نه
که مرا شوق جاودانگی در سر آمده است.
شکسپیر، آنتونی و کلئوپاترا

پادکست سی و هشتم شفا

طعم ِ گیلاس
عباس کیارستمی
نسخه ی رادیوی و صوتی
توسط: محمد

بشنوید

... محمد




Excerpt: Our 38th podcast has just aired! It is a farsi persian audiobook of the Taste of Cherry, a radio version.






۱۳۸۶ آبان ۲۷, یکشنبه

دلا نزد کسی بنشین که او ازدل خبر دارد



دلا نزد كسي بنشين كه او از دل خبر دارد
به زير آن درختي رو كه او گلهاي تر دارد
در اين بازار عطاران مرو هر سو چو بي كاران
به دكان كسي بنشين كه در دكان شكر دارد
ترازو گر نداري پس تو را زو ره زند هر كس
يكي قلبي بيارايد ،‌تو پنداري كه زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراري كه مي آيم
تو منشين منتظر بر در كه آن خانه دو در دارد
به هر ديگي كه ميجوشد مياور كاسه و منشين
كه هر ديگي كه مي جوشد درون چيز دگر دارد
نه هر كلكي شكر دارد ،‌نه هر زيري زبر دارد
نه هر چشمي نظر دارد ،‌نه هر بحري گوهر دارد
بنال اي بلبل دستان ،‌ازيرا ناله مستان
ميان صخره و خارا ،‌اثر دارد ،اثر دارد
مولانا جلال الدين بلخي

ترازو همان محك ها و معيار هاي سنجش درستي است كه براي شناختن تقلب و خلوص است كه در مسائل معنوي بيشتر از مسائل مادي احتياج است .زيرا فريب در امور معنوي زيانش بسيار بزرگتر است و امروز جامعه ما بيشتر از هر زماني به معيارهاي سنجش احتياج دارد ،‌زيرا امروز عصر رواج كالاهاي كاذب خيلي داغ است .
بعضي از مردم ،‌هوش و حواسشون كاملاً جمع ِ كه مبادا كسي پول تقلبي بهشون بده ،‌هزار بار نگاهش ميكنند و امتحانش ميكنند

و عجبا از همين مردم كه به راحتي فريب كساني را ميخورند كه با هزار فريب و نيرنگ

يكسري توهمات را به اسم ايمان وعرفان و اعتقاد و دين و... براي مردم درست ميكنند.

حیرت در مجلس موعظه



یکی از طرح های رامبراند، تصویری است که مسیح را در حال موعظه کردن نشان می دهد. عده ای هم دورش جمع شده اند. چند نفر نشسته، چند نفر ایستاده. تا اینجایش شاید تصویر های زیادی را یاد آدم بیاندازد. اما تفاوت این یکی با بقیه این است که حس و حال هر کدام از این شنونده ها و رابطه شان با موعظه گر با دیگری متفاوت است. به ظاهر همه شان دارند گوش می کنند ولی هر کدام به شیوه خودش. کمی فکر کردم و دیدم اگر رامبرانت نگاه همه را متوجه مسیح کرده بود حس تابلو چیز دیگری بود. انگار مسیح خبر جدیدی آورده باشد. پیغام تازه ای که همه از فرط کنجکاوی بخواهند آن را زودتر بشنوند و نگاهشان را مشتاقانه به دهان گوینده بدوزند. اینجا اما هر کس انگار در عالم خودش است و گوینده هم جارچی نیست. مبلغ هم حتی نیست. حرفش تامل و تفکر می طلبد. شاید نصیحت می کند و یا بیم می دهد. به هر صورت هر چه هست از حالت مخاطبان معلوم است که مدت طولانی ای است که نشسته و ایستاده پای موعظه جمع اند. یکی به دهان مسیح چشم دوخته، یکی دیگری را نگاه می کند، بعضی هایشان به اصطلاح توی خودشان اند و دارند فکر می کنند، یا خسته شده اند، یا حواسشان جای دیگری است. از بین این ها دو تایشان خیلی قابل باورترند و آدم ذوق می کند که نقاش آن موقع به این جزییات دقت کرده و روی کاغذ آورده است. یکی بچه کوچکی است که روی زمین دراز کشیده و دارد با انگشت هایش روی زمین چیزی می کشد( درست مثل موقعی که تلفن می زنیم یا توی جلسه ای نشسته ایم و موقع فکر کردن به حرف های بقیه یا غرق افکار خودمان روی کاغذ شکل های مختلفی می کشیم و حاشیه می زنیم . آن هایی که ذهنیت بصری تر و تصویری تری دارند می دانند چه می گویم) دیگری پیرمردی است که گوشه راست تصویر تقریبا پشت به جمعیت ، دستش را روی زانویش گذاشته و دارد به گوشه نامعلومی از آسمان نگاه می کند. این پیرمرد دوست داشتنی به نظر من تنها کسی است که در این جماعت ایمان آورده و عمیقا تحت تاثیر موعظه قرار گرفته است. آن قدر که دیگر برایش مهم نیست که باقی صحبت چیست و آن چه را که می خواسته شنیده و حالا دارد سعی می کند هضمش کند، انگار تازه به عظمت چیزی پی برده باشد
.
از خواب زمستانی

۱۳۸۶ آبان ۲۵, جمعه

پادکست ِ 37 شفا به همراه شما

هفت داستان

با هنرمندی: پرنیان، محمد، علی کوچولو، میلاد، مهزاد، شیرین و هدی

بشنوید (نسخه ی اصلاح شده)





Excerpt: Our 37th podcast is just aired! 7 stories from our readers and writers including the little Ali, 5 years old from Tehran!


۱۳۸۶ آبان ۲۴, پنجشنبه

من درد تو را ز دست آسان ندهم


سخني از مولانا:

تن همچون مريم است و هر يكي عيسايي داريم
اگر ما را درد پيدا شود عيساي ما بزايد
و اگر درد نباشد
هم از آن راه نهاني كه آمد باز به اصل خود پيوندد
الا ما محروم مانيم و از او بي بهره

فيه ما فيه

۱۳۸۶ آبان ۲۳, چهارشنبه

ماجرای سه روز از زندگی من




من روز جمعه حول و حوش ساعت دوازده بود كه توي شما در شفا بنويسيد تعهد دادم تاسه روز مثبت فكر كنم .
توي اين سه- چهار روز تجربه هاي جالبي داشتم .و واقعاً سعي كردم مثبت باشم .
همون روز(يعني جمعه ) كلاس حل تمرين داشتيم و بعد از كلي صرف وقت براي رسيدن به كلاس فهميدم تشكيل نميشه ،‌اما تا اومدم بگم ، بخشكي شانس ، همه روز تعطيل ميرن پي ِ تفريح و خوشگذروني ، حالا ما كه ....اما سريع جلوي اين افكار رو گرفتم و به جاش زنگ زدم به دوستم تا همديگر رو ببينيم ،‌بعد از اين ديگه ماجرا شروع شد ...هر دم از نو غمي آمد به مباركبادي .همون شب وقتي رفتم خونه يكي از طبقات كتابخونه ام شكست ،‌من هم اصلاً به روی خودم نیاوردم و،‌گفتم : اتفاقاً خيلي خوب شد ! خيلي وقت بود اين قفسه ها رو گردگيري نكرده بودم .
فردا صبح راننده سرويس محترم خيلي قشنگ از جلوي چشم بنده گذشتند و به زيبايي تمام من رو جا گذاشتند .،‌حالا بعدش بماند كه وقتي رفتم سر ِ كار كليد توي قفل در شكست و با چه دردسري در رد باز كردم .بعد از اون هم چطور استانداردهاي نازنيني كه براشون كلي زحمت كشيده بودم توسط خانمي كه ظرفها رو
مي شويد به داخل سينك خالي شد و بعدش....بگذريم... ولي باور كنيد يا نه، تمام اين اتفاقات براي من همون روز اول اتفاق افتاد و من با سرسختي تمام در مقابل هيچ كدوم تسليم نشدم .. اما روز بعد اتفاقي برام افتاد كه واقعاً نمي تونستم ( البته او ن لحظه ) مثبت را جع بهش فكر كنم . من به طرز ناشيانه اي يه اشتباه فاحش انجام دادم ،‌قرار بود غلظت مس رو در يك آلياژ ،‌كه براي صاحب شركت خيلي مهم بود اندازه گيري كنم و من به اشتباه يه نمونه ديگه رو آناليز كردم و يه جواب وحشتناك (‌البته براي صاحب شركت ) بهشون دادم
.وقتي متوجه مسئله شدم ،‌تحملش برام خيلي سخت بود و و تحمل محل كار برام مشكلتر.
مدام به این فکر میکردم که بیچاره چه حالی بهش دست داده وقتی جواب من رو دیده
و به این فکر میکردم که دیگه هم اعتبار شغلی من و هم شرکت زیر سوال رفته و نمی تونستم از شر این افکار رها بشم .
فقط اومدم خونه و سعي كردم به خودم دلداري بدم ...يادم افتاد من تعهد دادم منفي فكر نكنم .فقط سه روز
اما اون لحظه واقعاً سخت بود .راستش رو بخواهيد، نه مي تونستم منفي فكر كنم نه مثبت .
فقط سوزشي رو در چشمانم احساس كردم و بعدش هم خوابم برد ،

وقتي بيدار شدم هوا تاريك شده بود و من كمي آرومتر بودم ماجرا رو براي خواهرم تعريف كردم
ازم پرسيد : تا كي مي خواي از اين موضوع ناراحت باشي ؟
گفتم :‌نمي دونم شايد تا اوضاع خوب بشه . گفت :‌نه ! بهم يه زمان بده .گفتم :‌دو سه روز ديگه ...نمي دونم شايد حداقل تا فردا .بهم گفت :‌يعني تو مي خواي تا فردا همين جور ناراحت بموني و خودت رو عذاب بدي ؟ خب همه اشتباه ميكنند .كيه كه بگه تا حالا اشتباه نكرده . تازه اشتباهات ما سرمايه ما هستند .(فكر كنم اين جمله رو از يه كتاب حفظ كرده بود )وبعد ادامه داد:
همين اشتباه، مطمئن باش يه تجربه خيلي بزرگ ِبراي تو و توي محل ِ‌كار هم به خاطر همين به سابقه كار اهميت ميدن .به خاطر همين اشتباهات كوچيك كه مطمئن باش ديگه تكرار نميشه و يه سرما يه ست .
بهش گفتم : اگه اينا رو به رئيسم بگم ميدوني چي جواب ميده ؟
ميگه خانم عزيز پس لطفاً بيشتر اشتباه كنيد تا كمبود بودجه ما برطرف بشه ! و هر دو تايي خنديديم
خواهرم گفت :‌مگه قول نداده بودي مثبت فكر كني من مطمئنم كه رئيس شما اين مسئله رو درك ميكنه ،‌تازه اگه اينطور هم نباشه فكر ميكني چه اتفاقي ميافته . بدترين ِ‌بدترين حالتش اين ِ‌كه كارت رو از دست ميدي ،‌خب از فردا ميگردي دنبال ِ‌يه كار ديگه
،‌اصلاً ببينم ! مگه تو هميشه دوست نداشتي معلم بشي ،‌خب اين هم يه فرصت .
با فكر كردن به اين موضوع دوباره اعتماد به نفسم رو به دست آوردم ،
‌ بدترين شرايط رو تصور كردم و دیدم براش راه حل دارم از این گذشته فکر کردم كه خيلي هم اتفاق وحشتناكي نيافتاده
فردا صبح رفتم پيش رئيسم گفتم: به خاطر اتفاق ديروز واقعاً متاسفم .و اين كه اون اشتباه نه به خاطر خرابي دستگاه بود . نه صاحب اون شركت نمونه اشتباه رو تحويل داده بوده و نه وسايل آزمايشگاه به مواد شيميايي آلوده بودند ،‌اشتباه فقط در اثر بي دقتي من بود
و به این خاطر من واقعاً متاسفم ودلم میخواد بتونم جبرانش کنم .
با تعجب ديدم رئيسم گفت :‌ببينيد خانم ،‌تك تك افرادي كه در اينجا كار ميكنند،‌اگه بگن تا حالا اشتباهي نكردند دروغ بزرگي گفتند ،
همه ما اشتباه كرديم ،‌شما تا حالا هميشه درست كار كرديد و گاهي اين مسئله پيش مياد . من با صاحب شركت صحبت كردم
و مي خوام كه دوباره روي محصول اين شركت اندازه گيري انجام بشه .
نمي دونيد اون لحظه چقدر خوشحال شدم گفتم :
‌مطمئن باشيد همه سعي ام رو ميكنم كه اين اشتباه هرگزتكرار نشه . رئيسم لبخندي زد و گفت :‌ من مطمئنم .

خلاصه اون روز احساس خيلي خوبي داشتم ،رفتم سر کارم ، تا حالا از انجام كارهاي شركت اينقدر لذت نبرده بودم ،‌احساس كردم انگيزه ام چند برابر شده براي اينكه مطالب بيشتري ياد بگبرم و اطلاعاتم رو به روز كنم .براي اينكه ادامه تحصيل بدم و تو كارم پيشرفت كنم .
توي راه برگشت خونه فقط به آسمون نگاه ميكردم ،به ابرای تپل مپل پنبه ای خوشگل، به برگای زرد پاییز،
به روز اولی که اومدم سر کار ، به خاطرات خوبی که داشتم و ترافیک اون روز اصلاً اذیتم نکرد
وقتي رسيدم خونه عطر چاي و هل همه جا پيچيده بود،‌چقدر خوش بو بود ،احساس كردم چقدر خونه گرم ِ‌.
مادرم توي آشپزخونه مشغول شستن ظرفا بود،خيلي وقت بود كه نعمت حضور او برام عادي شده بود .اما اين بار شنيدن صداي آب ،‌صداي وبه هم خوردن استكان ها ، برام بهترين موسيقي بود دلم مي خواست بغلش كنم و ببوسمش . رفتم توي اتاقم نگاهي به كتابهايم كردم و احساس كردم چقدر ثروتمندم ،‌يكيشون رو كه هديه تولدم بود برداشتم .اسمش بود نور جهان ، ديدم دوستم با روان نويس سبز تو صفحه اول برام نوشته :
درّ و گوهر مي بارند بر سر ِ‌ما ،‌منزل آن جواهر فروش كجاست ؟

خلاصه اينكه بعد از سه روز.. سخت ...كه.. نه ! پر از اتفاقات تجربه انگيز احساس خوبي داشتم ..خيلي خوب
يه دفتر ديگه هم تهيه كردم و همه ي نعمت هايي رو كه دارم توش نوشتم، از داشتن يه غذاي ساده تا كتابهايم و توانايي براي يادگيري و ... و نعمت هايي رو كه دلم ميخواد داشته باشم هم آخردفتر نوشتم و گفتم
كه خدايا من همشون رو ميخوام و از هيچكدوم هم به نفع اون يكي صرفنظر نمي كنم .


وقتي اين ماجراها رو براي يكي از دوستانم كه مدتي روي افكار مثبت و ...كار ميكنه تعريف كردم بهم گفت :
، ‌ميدوني چرا اول اون اتفاقات برات افتاد ؟
تو خودت رو آماده كرده بودي كه راجع به همه اتفاقات منفي، مثبت فكر كني.
در حقيقت منتظرنشسته بودی وقايع بداتفاق بیافته و تو مثبت فکر کنی .
به همين دليل همه اونها رو به سمت خودت جذب ميكردي
وبعد سعي ميكردي فكرت روكنترل كني در صورتي كه اين كار طاقت فرسايي ِ‌.
در حالي كه مثبت فكر كردن يعني منتظر ِ‌اتفاقات خوب بودن ،‌يعني به داشته ها فكر كردن.به زيبايي ها
فكر کردن و نعمت ها رو ديدن ،‌جهان هستي كاملاً هوشيار ِ‌و تو هر جور فكر كني همون اتفاق ميافته .
،‌الان هر روز صبح كه بلند ميشم وقتي پایم رو ميذارم روي زمين به نعمت ها فکر میکنم وبعد میرم کنار پنجره و
خدا رو شكر ميكنم ،‌از صميم قلب.

. شايد كائنات مي خواستند من رو امتحان كنند نميدونم . اما اين رو خوب فهميدم كه كل جهان هستي به افكار و احساس ما پاسخ ميده.
ما در انتظار هر چي باشيم اتفاق ميافته . من الان هر روز منتظر اتفاقات خوب در زندگيم هستم و مدام به آنچه كه مي خواهم فكر ميكنم توي فيلم راز ميگفت : اين جهان مثل غول چراغ جادو می مونه .‌شما هر چيزي رو از اين جهان بخواهيد
به شما ميگه :‌فرمانبردارم سرورم ،
‌يادتون باشه اين نيروي برتر فرمان شما رو( چه بد ، چه خوب ) تغيير نمي ده فقط اطاعت ميكنه ،
‌پس هر چي رو كه دلمون مي خواد هر چقدر هم به نظر دور بیاد ازش بخواهیم ،و مایوس نشیم
مطمئن باشید میگه : فرمانبردارم سرورم !


تحمل یا زندگی؟


نوشته ی جمیله کدیور
منبع

دیدم صهبا دارد لا به لای موهای سرش را مالش می دهد. توی صورتش هم اخم بود. وقتی دید دارم نگاهش می کنم لبخندی زورکی زد، اما برق اشک توی چشم هاش بود. کنجکاو شدم. به سرش دست کشیدم ، دیدم سرش به اندازه نصف گردو متورم شده.
گفتم :چی شده؟
گفت: بازی می کردم ، سرم به دیوار خورد.
گفتم : دخترم باید خیلی مراقب باشی. حالا درد می کنه؟بگذار بوسش کنم خوب می شه.
از همون بچگی یک بوسه دوای همه دردهاش بود. خیلی از دردهایش را کم می کرد یا اصلا خوب می کرد.

بعد از اینکه بوسیدمش، گفتم مامان باید تحمل کنی،خیلی وقت ها ممکنه مشکلی پیش بیاد که بوس مامان هم نتونه خیلی درد اون راکم کنه.ما با تحمل کردن درد قوی تر می شیم.
گفت: مامان ما به دنیا اومدیم که زندگی کنیم یا تحمل کنیم؟
با تعجب گفتم: چی گفتی؟ دوباره بگو.
گفت: زندگی کنیم یا تحمل کنیم؟
گفتم: عجب جمله ای.

گفت: اگه به بابا بگی توی قصه هاش می نویسه،مگه نه؟ مثل همون که می گفتم من بایدی نیستم.
گفتم: صهبا خانمم،درسته.می شه از توی این جمله یا سوال تو چند تا قصه نوشت.
اضافه کردم: البته یک سری بایدها هست که به خاطر اونا آدما مجبور به تحمل می شن.اتفاقا چون می خوان زندگی کنن باید بیشتر تحمل کنن. آدما سخت ترین بیماری ها و دردها را تحمل می کنن که زندگی کنن. یا مثلا آدمایی که دارن زندگی می کنن، اگه اونا را گرفتن توی زندان انداختن باید تحمل کنن تا بعد از آزادی دوباره زندگی کنن.آدمایی که نمی تونن تحمل کنن ، زندگی هم نمی تونن بکنن. مثل آدمایی که خودشون را می کشن...

البته تحمل همیشه یا اکثرا با درده.مثه تو که درد سرت رو تحمل می کنی.
گفتم: بابا که اومد باهاش صحبت می کنیم.حتما از این جمله تو خیلی خوشش می آد.
بابای صهبا که اومد،ماجرا را براش تعریف کردم.انگار می خواست از شادی فریاد بزند.
گفت:این جمله می تونه مایه یک داستان باشه.

شب دیدم قصه جدیدی را شروع کرده با نام" تحمل یا زندگی؟"
از وقتی صهبا این سوال را از من پرسید، دارم فکر می کنم آدمها برای رنج بردن و تحمل کردن زندگی می کنند یا برای زندگی کردن تحمل می کنند؟ شما چی فکر می کنید؟




Excerpt: Endurinf or living, which one is the way we should live life on this planet? A note from Jamileh Kadivar.


۱۳۸۶ آبان ۲۲, سه‌شنبه

شكر



بالاخره يكی بايد من باشد.

بدشانسی، اشتباهِ در بدوقتی است.

تيرِ برق شد، درختی كه يادش رفت درخت است.

سينما می‌رويم، چون ديگری شدن را دوست داريم.

دل به هم می‌زند، زندگی‌ای كه با شكر شيرين شود.


از

۱۳۸۶ آبان ۱۹, شنبه

اطلاعیه



با عرض پوزش از تمامی غمها وغصه های این عالم من تا اطلاع ثانوی فرصت هیچ گونه فکر کردن و وقت گذاشتن برای هیچ نوع ناراحتی ، فکر های چرت و پرت ، آهنگهای گریه دار ، حرفهای ناامید کننده و توقعات و تفکرات بیخودی رو ندارم . لطفا مزاحم نشید!

عمر خود را شایسته زیستن کنید

تازگی ها کتابی رو می خونم به اسم اینشتین و شاعر ، کتاب جالبیه، ماجرای چهار گفتگوی تاریخی ویلیام هرمان ، شاعر و جامعه شناس آلمانی با دانشمند پر آوازه اینشتین.موضوع گفتگوها تبادل نظرهایی راجع به شعر و احساس و عرفان و عاطفه و کشف و شهود از یک سو و علم و آزمایش و ماده و انرژی وگرانش و نسبیت و بعد چهارم از سوی دیگه ست . قصد معرفی این کتاب رو ندارم اما این گفتگوها برای من خیلی جالب بود

،در اولین گفتگو هرمان سعی میکنه نبوغ ذاتی و شخصیت اخلاقی و علمی اینشتین را در برابر شخصیت تباهی آفرین و کاذب هیتلر قرار دهد. در دومین گفتگو بحث اصالت یا عدم اصالت وجود ماده است . در جریان گفتگوی سوم سخن از ضرورت ِ نوعی نگرش کیهانی ست و شاعر از این قصد عارفانه خود صحبت میکند که قصد دارد همه کیش ها و ادیان عالم را تجربه کند تا شاید راهی برای یگانگی و وحدت همه افراد بشر کشف نماید .

گفتگوی چهارم راجع به توصیه های اینشتین به دانشجویی از دانشگاه هاروارد است که از فرط ِ بی هدفی و درماندگی به پوچی رسیده و قصد خودکشی داره و دلیلی برای ادامه زندگی نداره و اینشتین از این رویای آرمانی خودبرای ایجاد پارلمان جهانی جوانان سخن می گوید .گفتگوها جالب بودند ، اینکه جهان رو از دو دیدگاه متفاوت : یکی متکی بر اشراق و کشف و شهود و دیگری متکی بر علم و آزمایش میشد نگاه میکند .نوشته زیر قسمتی از صحبت های این دانشمند بزرگِ و کمی ما رو با جهانبینی او آشنا میکنه ،

البته خیلی کم ...خیلی کمتر از آنچه او واقعاً بوده و هست ...

اگه میبینید یکدفعه موضوع گفتگو عوض میشه برای این ِ که آنها رو از قسمت های مختلف کتاب انتخاب کردم

قوانين اساسي جهان بسيار ساده است .، ولي از آنجا كه حواس ما محدود است نمي توانيم به اين قوانين چنگ بيندازيم

عالم آفرينش از الگوي معيني پيروي ميكند .
هر يك از اجسام آسماني با هماهنگي و همسازي ويلني كه در متن يك موسيقي موزارت سير ميكند در فضا مي گردد. در اين جا انيشتين با يك چرخش ناگهاني سر بي مقدمه پرسيد : آيا شما فكر مي كنيد كه خداوند معماست ؟


حركت هاي اجسام آسماني داراي الگويي ست كه ميتوان آن را همچون قطعه اي از موسيقي باخ مورد تجزيه و تحليل قرار داد . همنطور كه حرف ميزد به دستهاي نرم و ظريفش مينگريستم . اين دستها و چشمان قهوه اي رنگش كه حيرتي پايان ناپذير در آنها مي درخشيد بيشتر به نوعي جواني جاودانه تعلق داشت تا به مردي ميانسال .
پرسيدم :‌آيا شما هم مانند ماكس وبر معتقديد كه فرق بين علم و هنر اين است كه هنر مختوم است و علم هيچ گاه مختوم نيست ؟


علم هيچگاه مختوم نيست ، زيرا مغز آدمي فقط بخش كوچكي از ظرفيت خود را به كار ميگيرد و كاوشهايش درباره جهان نيز محدود است .اگر بنگريم به آن درخت پشت پنجره كه ريشه هايش ا در زير آسفالت پياده رو دنبال آب ميگردد ،‌يا به گل خوشرنگي كه بوي پركشش خود را به سوي زنبوران گرده افشان مي فرستد ،‌يا حتي به موجوديت خودمان و حتي به نيروهايي كه انگيزه ساز حركتمان هستند ،‌به خوبي ميتوانيم ديد كه همه ما به آهنگ اسرار اميزي در رقصيم و نوازنده اي كه از فاصله اي دست نيافتني اين نغمه را ساز كرده – اسمش هر چه باشد خدا يا نيروي آفرينش –فراتر از هر نوع علم كتابي است .
از فرط هيجان به طرزي ناسنجيده گفتم :‌دنيا خواهد گفت كه پاياني براي نام انيشتين وجود نخواهد داشت !

انيشتين اين اشاره مرا ناديده گرفت و من بي درنگ پرسيدم :‌
چه مدت روي فرمولتان كار كرديد ؟
نه سال . فقط يك فرمول نبود . هزار فرمول نوشته شده و به دور انداخته شد . بارها پيش آمد كه تصميم گرفتم موضوع را رها كنم . ولي سر انجام ،‌پس از تلاش هاي پايان ناپذير و بي خوابيهاي متمادي فرمول مورد نظر را يافتم .

چشمانش را بست و تبسمی به لبانش راه یافت .به رغم موهای خاکستری ، اینشتین در آن لحظه همچون پسر بچه ای خفته به نظر می رسید .چنین به نظر میرسید که می خواهد بگوید : خوب نگاه کن ، فقط پسر بچه ها می توانند متفکرانی واقعی باشند . هر که خود را بالغ و پخته بداند خردمندی ِ آمیخته به حیرت کودکان را از دست می دهد .

اینشین به بیرون می نگریست و به نظر می آمد بیشتر با درختان صحبت میکند تا من :

هرگز نفهمیده ام که این نوع احساس ها را چگونه میتوان با نیایش در برابر اشیای محدود ارضا کرد . آن درخت را که میبینید زندگی ست ، حال آنکه مجسمه چیز مرده ای است . کل طبیعت زندگی ست و زندگی ، آنچنان که من می بینم ، خدایی را که شبیه آدمیزاد باشد مردود میشمرد. من مشتاقم جهان را به صورت یه کل موزون و همنوا تجربه کنم .، ماده هم دارای زندگی ست ، ماده انرژی جامد شده است بدن های ما همچون زندان است و من در اندیشه آزاد شدن از این زندانم

دانش امروز، جهانی را به انسان می نماید که از هزاران میلیارد ستاره تشکیل شده ستارگانی که هریک از آنها چند برابر سیاره ما عظمت دارند . در چنین جهانی آدمیزاد باید شرمنده باشد از اینکه به او بگویند رفتارش را از بیم کیفر یا به امید پاداش تنظیم کند .

آنگاه اینشتین رو به من نگریست و ادامه داد :

برای کسب حقیقت قوی باشیم و عقل را به خدمت وجدان در آوریم .بسیاری از کیش ها و آئین ها موعظه گر عشق ومحبت هستند ، اما بدون عدل و انصاف و تا زمانی که شرایط محترمانه و معقولی برای همه انسانها به وجود نیاید ، تا هنگامی که همه ادیان پی نبرند که والاترین تعهدشان ایجاد شرایط زیست محترمانه برای همه بشریت است ، عشق و محبت را دسته کم گرفته اند

در آخر زیرلب گفت : باید قلب آدمی را عوض کرد .

۱۳۸۶ آبان ۱۸, جمعه

۱۳۸۶ آبان ۱۷, پنجشنبه

پيمان ببنديم


بياين با هم يه پيمان ببنديم. اما قبلش یاد آوری کنم که دو روز بیشتر نمونده تا پایان مهلت برای فرستادن کارهاتون برای پادکست 37 شفا. نمی خوای خودت رو بندازی توی این رودخونه؟

این مطلب مال سال 2002 شفاست که هنوز هم تازه است. پس دوباره اجرا می کنیم.

بياين با هم يه پيمان ببنديم.به آينده خودمون، كشورمون، جهان، و منظومه ي شمسي اميدوار باشيم.

خودمون رو ببينيم كه مثل بچه ها به تموم آرزوهامون مي رسيم. بدون نياز به هيچ دليلي.

اگه ديدين مي خواين انتقامي از كسي بگيرين كه مثلا بدتون مياد ازش، يه كم جلوي خودتون رو بگيرين و همه چي رو به سه روز ديگه منتهي كنين. اگه نمي تونين به اون شخص لبخند محبت آميز بزنين حداقل از كنارش بي اعتنا رد بشين.

سه روز كه چيزي نيس.

به آينده ي دور و نزديك خوشبين باشيم. اگه ديديم دارن ملت ميگن: ”بيكاري جوونها و درآمدهاي كم و ...“ بلافاصله از محل شنيدن اين جمله ها پاشيم و بريم يه جاي ديگه.

تمام ِ این ها مشکلات واقعی هستن و این کار فرار از واقعیت نیست. برچسب نزنین روی خودتون و دیگران. مساله اینه که تا الان هم هیچ کار مفیدی برای بقیه نکردین که کار پیدا کنن. یه روز هم روش!

يادتون نره كه يه دفتر 10 برگی ِ قشنگ بخرين (به خدا قيمتي نداره.) و با يك خودكار يا روان نويس خوشگل (مثلا با جوهر سبز رنگ) روي جلد اون دفتر خوشگل بنويسيم: ”دفتر اون سه روز !“ بعد توش هر موقع وقت كرديم، تمام خاطرات خوشحال كننده رو بنويسيم. يادمون نره. فقط و فقط مثبتها رو بنويسيم. حتا اگه يه دونه هم باشه. حتا اگه خیالات مثبت باشه. واقعی نباشه. آب و تاب هم بهش بديم. مثلا با اين جمله شروع كنيم: ”هيچوقت يادم نميره اون روزهاي تكرار شدني كه با مامانم و ....“

همین الان تصویر ِ برگ های سبز و پر انرژی ِ بالا رو برای سه روز تصویر ِ دسکتاپ تون کنید.

یکی میگه: ”اگه مجبوريد از چاه آب بياوريد و چاه در وسط جنگل است، سر راه يك دانه گل بچينيد و بو كنيد. اگر چاه در بيابان است سر راه يك مشت خاك برداريد و آنرا ذره ذره از مشتتان به زمين بريزيد تا باد ِ ناديدني را ببينيد.“ اينا يعني اينكه متوجه باشين كه دارين الكي الكي بسمت آينده ميرين بدون گذشتن از زمان حال!!

مثل اين مي مونه كه يكي يه قايق بندازه تو آب، بعد بجاي اينكه بره بشينه تو قايق و پارو بزنه، بپره تو آب، يه طناب بندازه ببنده به قايق و جلوتر از قايق شنا كنه و قايق رو باخودش جلو ببره!! اين كار لذتها رو از آدم ميگيره. اين خيانته به خود. كسي هم مطمئن باشين ازتون راضي نميشه. خدا كه نمي خواد ما زجر بكشيم. او همه جا گفته كه انسان رو فرمانرواي زمين كرده تا انسان زمين و آسمانها رو به تسخير خودش در بياره. نه اينكه بشينه يه گوشه و هي آه سوزان بكشه. كه چي بشه؟!! كي ميشنوه؟!! اگه شما خوشتون مياد يكي هي در گوشتون ناله كنه، خدا هم خوشش مياد كه بنده هاش هي ناله كنن!

تو اين سه روز از مسير هميشگي خونه نريم. از يه راه قشنگتر رفت آمد كنيم. حتا اگه دورتر بشه مسيرمون. بابا فقط سه روزه! يه هفته و يه ماه و يه سال كه نيس. بعدش ميتوني از همون راه قبلي بري. فكر نكن خدا بدش مياد كه تو از يه راه خوب بري خونه. خدا عقده اي نيس! اين در حاليه كه ماها ممكنه باشيم!

يه سه روز مثبت فكر كنين. اصلا فكر كنن ديوانه شدي! و نمي توني منفي فكر كني!!
اگه تمام اين مفاد رو اجرا كرديم بعد از سه روز هر كدوم براي شفا مي نويسيم كه چه احساس داريم.

لطفا برو به بخش ”نوشته هاي شما“، اسمتو بنويس و در اين كار شركت كن. خط زير رو هم به آخر نوشتت توي اون صفحه اضافه كن:

” من در نهايت سلامت عقل و روان تعهد مي كنم كه سه روز ديوانه وار مثبت فكر كنم.“



یه موسیقی از یاس هم هست که می گه می تونی برسی. اگه دوست داشتی بشنو.







Excerpt: A promise between readers and writters of Shefa to think positively, do correctly and live a worriless life for three days.


۱۳۸۶ آبان ۱۶, چهارشنبه

سرشار از زندگی



این عکس مربوط به یه عمل جراحیه که مجبور بودن جنین رو قبل از تولد توی رحم مادرش جراحی کنن . خیلی زیباست و دیوانه وار سرشار از زندگی .



Excerpt: Life or something like that!


۱۳۸۶ آبان ۱۵, سه‌شنبه

...



عشق بدون كمترين تلاشي ما را مينوي خواهى كرد
املي ديكنسون


۱۳۸۶ آبان ۱۴, دوشنبه

هم خود راهنمای خویش باش


ای بشر،ای در همه حال عاجز و ضعیف،
ای در پادشاهی و گدائی یکسان

اگر هم خود بداد خویشتن نرسی کسی به فریاد تو نخواهد رسید
و اگر با تفکر و اندیشه ی خویش بیدار نشوی
اندرز کسی بیدار و آگاهت نخواهد کرد
هم خود راهنمای خویش باش.

حضرت علی

۱۳۸۶ آبان ۱۲, شنبه

رؤیای زیبای خدا










۱۳۸۶ آبان ۱۱, جمعه

من فرياد بر آرم



بار خدايا ! اگر مرا در دوزخ كني

من فرياد برآرم كه

وي را دوست داشتم؛ با دوست اين كنند؟!

... رابعه عدويه

____________________________

رابعه عدويه از عارفان قرن دوم هجري است. وي دختر اسماعيل عدوي قيسي است که در نيکوکاري مشهور بوده و در زهد و عبادت اخبار بسيار از او رسيده است. در بصره متولد شد و به بيت المقدس مهاجرت کرد و در آنجا به سال 135 هجري زندگي را بدرود گفت.

از گفتار اوست: همچنانکه گناهانتان را پنهان مي کنيد نيکويي هايتان را پنهان کنيد.




Excerpt: A very old piece from Rabee' Adaviye, the first sufi woman who was living 8 centuries ago. She was great such that Attar admirs her in some points in his books. She says: Oh God, if you burn me i the hell, I will scream and say: I fell in His love, is this the way you treate with a lover?!! ...


۱۳۸۶ آبان ۱۰, پنجشنبه

ياد ياران

Rememberance

They are all gone into the world of light

And I alone sit lingering here

Their very memory is fair and bright

And my sad thoughts doth clear

I see them walking in an air of glory

Whose light doth trample on my days

My days , wich are at best but dull and hoary

Mere glimmering and decays

Henry vaughan 1622-1695

قطعه اول

ياد ياران

همه به جهان نور رفتند

و من تنها اينجا درنگ كرده ام

ياد ياران چنان زيبا و نوراني است

كه هر انديشه غم آلود را از آسمان دل مي راند

آنها را ميبينم كه چون خورشيد

با شكوه و جلال مي روند

و روزهاي مرا روشنايي مي بخشند

روزهايي كه بدون ديدار ايشان

در بهترين احوال تيره و غم افزاست

هنري وون

I can

So nigh is grandeur to our dust

So near is God to man

When duty whispers low , thou must,

The youth replies " I CAN"

Emerson,voluntaries, NO.3

قطعه دوم

من مي توانم

هنگامي كه وظيفه در گوش جوان نجوا ميكند كه " تو بايد "

و جوان پاسخ مي دهد " من مي توانم "

در اين حال چقدر شكوه عظمت در آن جوان ظاهر مي شود

و چقدر به خدا نزديك است

رالف والدو امرسون

ترجمه : دكتر الهي قمشه اي

منبع :كتاب در قلمرو زرين يا 365 روز با ادبيات انگليس

تاليف و ترجمه: حسين الهي قمشه اي