من روز جمعه حول و حوش ساعت دوازده بود كه توي شما در شفا بنويسيد تعهد دادم تاسه روز مثبت فكر كنم .
توي اين سه- چهار روز تجربه هاي جالبي داشتم .و واقعاً سعي كردم مثبت باشم .
همون روز(يعني جمعه ) كلاس حل تمرين داشتيم و بعد از كلي صرف وقت براي رسيدن به كلاس فهميدم تشكيل نميشه ،اما تا اومدم بگم ، بخشكي شانس ، همه روز تعطيل ميرن پي ِ تفريح و خوشگذروني ، حالا ما كه ....اما سريع جلوي اين افكار رو گرفتم و به جاش زنگ زدم به دوستم تا همديگر رو ببينيم ،بعد از اين ديگه ماجرا شروع شد ...هر دم از نو غمي آمد به مباركبادي .همون شب وقتي رفتم خونه يكي از طبقات كتابخونه ام شكست ،من هم اصلاً به روی خودم نیاوردم و،گفتم : اتفاقاً خيلي خوب شد ! خيلي وقت بود اين قفسه ها رو گردگيري نكرده بودم .
فردا صبح راننده سرويس محترم خيلي قشنگ از جلوي چشم بنده گذشتند و به زيبايي تمام من رو جا گذاشتند .،حالا بعدش بماند كه وقتي رفتم سر ِ كار كليد توي قفل در شكست و با چه دردسري در رد باز كردم .بعد از اون هم چطور استانداردهاي نازنيني كه براشون كلي زحمت كشيده بودم توسط خانمي كه ظرفها رو
مي شويد به داخل سينك خالي شد و بعدش....بگذريم... ولي باور كنيد يا نه، تمام اين اتفاقات براي من همون روز اول اتفاق افتاد و من با سرسختي تمام در مقابل هيچ كدوم تسليم نشدم .. اما روز بعد اتفاقي برام افتاد كه واقعاً نمي تونستم ( البته او ن لحظه ) مثبت را جع بهش فكر كنم . من به طرز ناشيانه اي يه اشتباه فاحش انجام دادم ،قرار بود غلظت مس رو در يك آلياژ ،كه براي صاحب شركت خيلي مهم بود اندازه گيري كنم و من به اشتباه يه نمونه ديگه رو آناليز كردم و يه جواب وحشتناك (البته براي صاحب شركت ) بهشون دادم
.وقتي متوجه مسئله شدم ،تحملش برام خيلي سخت بود و و تحمل محل كار برام مشكلتر.
مدام به این فکر میکردم که بیچاره چه حالی بهش دست داده وقتی جواب من رو دیده
و به این فکر میکردم که دیگه هم اعتبار شغلی من و هم شرکت زیر سوال رفته و نمی تونستم از شر این افکار رها بشم .
فقط اومدم خونه و سعي كردم به خودم دلداري بدم ...يادم افتاد من تعهد دادم منفي فكر نكنم .فقط سه روز
اما اون لحظه واقعاً سخت بود .راستش رو بخواهيد، نه مي تونستم منفي فكر كنم نه مثبت .
فقط سوزشي رو در چشمانم احساس كردم و بعدش هم خوابم برد ،
وقتي بيدار شدم هوا تاريك شده بود و من كمي آرومتر بودم ماجرا رو براي خواهرم تعريف كردم
ازم پرسيد : تا كي مي خواي از اين موضوع ناراحت باشي ؟
گفتم :نمي دونم شايد تا اوضاع خوب بشه . گفت :نه ! بهم يه زمان بده .گفتم :دو سه روز ديگه ...نمي دونم شايد حداقل تا فردا .بهم گفت :يعني تو مي خواي تا فردا همين جور ناراحت بموني و خودت رو عذاب بدي ؟ خب همه اشتباه ميكنند .كيه كه بگه تا حالا اشتباه نكرده . تازه اشتباهات ما سرمايه ما هستند .(فكر كنم اين جمله رو از يه كتاب حفظ كرده بود )وبعد ادامه داد:
همين اشتباه، مطمئن باش يه تجربه خيلي بزرگ ِبراي تو و توي محل ِكار هم به خاطر همين به سابقه كار اهميت ميدن .به خاطر همين اشتباهات كوچيك كه مطمئن باش ديگه تكرار نميشه و يه سرما يه ست .
بهش گفتم : اگه اينا رو به رئيسم بگم ميدوني چي جواب ميده ؟
ميگه خانم عزيز پس لطفاً بيشتر اشتباه كنيد تا كمبود بودجه ما برطرف بشه ! و هر دو تايي خنديديم
خواهرم گفت :مگه قول نداده بودي مثبت فكر كني من مطمئنم كه رئيس شما اين مسئله رو درك ميكنه ،تازه اگه اينطور هم نباشه فكر ميكني چه اتفاقي ميافته . بدترين ِبدترين حالتش اين ِكه كارت رو از دست ميدي ،خب از فردا ميگردي دنبال ِيه كار ديگه
،اصلاً ببينم ! مگه تو هميشه دوست نداشتي معلم بشي ،خب اين هم يه فرصت .
با فكر كردن به اين موضوع دوباره اعتماد به نفسم رو به دست آوردم ،
بدترين شرايط رو تصور كردم و دیدم براش راه حل دارم از این گذشته فکر کردم كه خيلي هم اتفاق وحشتناكي نيافتاده
فردا صبح رفتم پيش رئيسم گفتم: به خاطر اتفاق ديروز واقعاً متاسفم .و اين كه اون اشتباه نه به خاطر خرابي دستگاه بود . نه صاحب اون شركت نمونه اشتباه رو تحويل داده بوده و نه وسايل آزمايشگاه به مواد شيميايي آلوده بودند ،اشتباه فقط در اثر بي دقتي من بود
و به این خاطر من واقعاً متاسفم ودلم میخواد بتونم جبرانش کنم .
با تعجب ديدم رئيسم گفت :ببينيد خانم ،تك تك افرادي كه در اينجا كار ميكنند،اگه بگن تا حالا اشتباهي نكردند دروغ بزرگي گفتند ،
همه ما اشتباه كرديم ،شما تا حالا هميشه درست كار كرديد و گاهي اين مسئله پيش مياد . من با صاحب شركت صحبت كردم
و مي خوام كه دوباره روي محصول اين شركت اندازه گيري انجام بشه .
نمي دونيد اون لحظه چقدر خوشحال شدم گفتم :
مطمئن باشيد همه سعي ام رو ميكنم كه اين اشتباه هرگزتكرار نشه . رئيسم لبخندي زد و گفت : من مطمئنم .
خلاصه اون روز احساس خيلي خوبي داشتم ،رفتم سر کارم ، تا حالا از انجام كارهاي شركت اينقدر لذت نبرده بودم ،احساس كردم انگيزه ام چند برابر شده براي اينكه مطالب بيشتري ياد بگبرم و اطلاعاتم رو به روز كنم .براي اينكه ادامه تحصيل بدم و تو كارم پيشرفت كنم .
توي راه برگشت خونه فقط به آسمون نگاه ميكردم ،به ابرای تپل مپل پنبه ای خوشگل، به برگای زرد پاییز،
به روز اولی که اومدم سر کار ، به خاطرات خوبی که داشتم و ترافیک اون روز اصلاً اذیتم نکرد
وقتي رسيدم خونه عطر چاي و هل همه جا پيچيده بود،چقدر خوش بو بود ،احساس كردم چقدر خونه گرم ِ.
مادرم توي آشپزخونه مشغول شستن ظرفا بود،خيلي وقت بود كه نعمت حضور او برام عادي شده بود .اما اين بار شنيدن صداي آب ،صداي وبه هم خوردن استكان ها ، برام بهترين موسيقي بود دلم مي خواست بغلش كنم و ببوسمش . رفتم توي اتاقم نگاهي به كتابهايم كردم و احساس كردم چقدر ثروتمندم ،يكيشون رو كه هديه تولدم بود برداشتم .اسمش بود نور جهان ، ديدم دوستم با روان نويس سبز تو صفحه اول برام نوشته :
درّ و گوهر مي بارند بر سر ِما ،منزل آن جواهر فروش كجاست ؟
خلاصه اينكه بعد از سه روز.. سخت ...كه.. نه ! پر از اتفاقات تجربه انگيز احساس خوبي داشتم ..خيلي خوب
يه دفتر ديگه هم تهيه كردم و همه ي نعمت هايي رو كه دارم توش نوشتم، از داشتن يه غذاي ساده تا كتابهايم و توانايي براي يادگيري و ... و نعمت هايي رو كه دلم ميخواد داشته باشم هم آخردفتر نوشتم و گفتم
كه خدايا من همشون رو ميخوام و از هيچكدوم هم به نفع اون يكي صرفنظر نمي كنم .
وقتي اين ماجراها رو براي يكي از دوستانم كه مدتي روي افكار مثبت و ...كار ميكنه تعريف كردم بهم گفت :
، ميدوني چرا اول اون اتفاقات برات افتاد ؟
تو خودت رو آماده كرده بودي كه راجع به همه اتفاقات منفي، مثبت فكر كني.
در حقيقت منتظرنشسته بودی وقايع بداتفاق بیافته و تو مثبت فکر کنی .
به همين دليل همه اونها رو به سمت خودت جذب ميكردي
وبعد سعي ميكردي فكرت روكنترل كني در صورتي كه اين كار طاقت فرسايي ِ.
در حالي كه مثبت فكر كردن يعني منتظر ِاتفاقات خوب بودن ،يعني به داشته ها فكر كردن.به زيبايي ها
فكر کردن و نعمت ها رو ديدن ،جهان هستي كاملاً هوشيار ِو تو هر جور فكر كني همون اتفاق ميافته .
،الان هر روز صبح كه بلند ميشم وقتي پایم رو ميذارم روي زمين به نعمت ها فکر میکنم وبعد میرم کنار پنجره و
خدا رو شكر ميكنم ،از صميم قلب.
. شايد كائنات مي خواستند من رو امتحان كنند نميدونم . اما اين رو خوب فهميدم كه كل جهان هستي به افكار و احساس ما پاسخ ميده.
ما در انتظار هر چي باشيم اتفاق ميافته . من الان هر روز منتظر اتفاقات خوب در زندگيم هستم و مدام به آنچه كه مي خواهم فكر ميكنم توي فيلم راز ميگفت : اين جهان مثل غول چراغ جادو می مونه .شما هر چيزي رو از اين جهان بخواهيد
به شما ميگه :فرمانبردارم سرورم ،
يادتون باشه اين نيروي برتر فرمان شما رو( چه بد ، چه خوب ) تغيير نمي ده فقط اطاعت ميكنه ،
پس هر چي رو كه دلمون مي خواد هر چقدر هم به نظر دور بیاد ازش بخواهیم ،و مایوس نشیم
مطمئن باشید میگه : فرمانبردارم سرورم !